4

2.9K 621 81
                                    

_ ولی بنظرم قلعه تو بهتر بود!

×میدونم! ولی بازم مرسی که گفتی!

_ الان باید می‌گفتی که نبابا اونجوری..

×چرا وقتی به این معتقدم که قلعه من از همه‌ی اون قلعه های کوفتی قشنگ تر بود، الکی تظاهر کنم که اینطوری نبود!؟

......._

×هوم؟!

_بنظرت چندتا بستنی دیگه نیازه که آتیشتو بخوابونه؟

×چهارتا؟ حقیقتا احساس میکنم که از صد ناحیه سوختم وقتی به عنوان برنده انتخاب نشدم!

به عنوان برنده انتخابش نکردن! پسرک بیچاره‌ام با قیافه گیجی فقط زل زده بود به داورها و در کمال ناباوری منتظر بود که اونا نظرشونو عوض کنن! وقتی هم که فهمید این قضیه شدنی نیست با بیل کوبید روی قلعه‌اش و نذاشت که داورها بعد از مسابقه از قلعه‌اش به عنوان یکی از قلعه های برتر عکس بگیرن!
به نظر میومد که پسرک بیچاره‌ام حتی یذره‌ام با فروتنی و تواضع میونه‌ای نداره و درحالی که کلِ راه رو تا خونه یه ریز به جونِ تموم اون داورها غر میزد، شیش تا بستنی رو فقط برای اینکه اتیشش رو خاموش کنه یه تنه تموم کرد!
البته اگه کلا اینکه تو کلِ مسیر به عالم و ادم چشم غره میرفت رو نادیده بگیریم!
در اخر، وقتی بالاخره به خونه رسیدیم خودش رو با ناراحتی تو گنجه‌ی یه متری خونه‌ام جا کرد و گفت که تا ابد ازش بیرون نمیاد.
که بالاخره بعد از یه ساعت حرف زدن و دادن هزارتا وعده بهش، راضی شد که دل از اون جای تنگ و کوچیک که بزور خودش رو اونجا چپونده بود بکنه و بیاد بیرون!.
هنوزم نفهمیدم که چطوری خودش رو توی اون گنجه به اون کوچیکی جا میکرد!

بعد از شام تصمیم بر این شد که به پشت بومِ خونه‌ام نقل مکان کنیم و شب رو اونجا بخوابیم‌.
هوا کاملا صاف بود و سرتاسر اسمون رو ستاره ها پر کرده بودن.
همینکه بالشتمو روی ملحفه ها و تشک پرت کردم، خودمم همراهش روی تشک پرتاب شدم و با ارامش چشمام رو بستم و از نسیمی که موهام رو تکون میداد لذت می‌بردم.
البته این ارامش زیاد طول نکشید چون با افتادن یه جسم که کاملا مشخص بود که مالِ کیه تمام دل و رودم رو تقریبا بالا اوردم.
چشمهام رو با وحشت باز کردم و اولین چیزی که دیدم لبخندی بود که از این گوش تا اون گوشش کشیده شده بود، ظاهرا وقتی که میخواست از روم رد شه تا به تشک بغل دستم برسه پاش به ملحفه‌ی توی دستش که نصفش روی زمین کشیده میشد گیر کرده بود و روی من فرود اومده بود! البته بعد از اون فرود دل انگیزش، دیگه زحمت بلند شدن و نقل مکان کردن به تشک خودشو، به خودش نداده بود و با خیال راحت در حالی که رو من لم داده بود و زیر لب غر غر میکرد که حقش برنده شدن توی اون مسابقه‌ی کوفتی بود، بخواب رفت! و اصلا متوجه ستاره‌ی دنباله داری که چند لحظه بعد از اسمونِ بالای سرمون رد شده بود، نشد!.
و البته که من این فرصت رو برخلاف اون غنیمت شمردم و درحالی که سفت‌تر از قبل، بغلش میکردم ارزو کردم که هیچوقت از دستش ندم و بعد منم به دنیای رویاها کشیده شدم.

چند روز پیش، درحالی که هم حوصله‌اش سررفته بود و هم ذوق و سلیقه و استعدادش تو نقاشی، توی اون لحظه، داشت خفه‌اش میکرد، خودشو مخفیانه و به دور از چشمِ من، به کمد لباسام رسوند و تموم لباس‌های سفیدمو نقاشی کرد!.
اگه بگم بعد از اینکه دیدم چجوری تمام لباسهای سفیدِ نازنینم به فنا رفتن یه سکته رو رد نکردم دروغ گفتم!.
وقتی حالمو بعد از دیدن شاهکارش دید، فهمید چه گندی زده و برای جلوگیری از هرگونه افت فشارخون و یا غش کردنی به سمت اشپزخونه برای آوردن آب قند برای منِ بینوا هجوم برد!.
قند پیدا نکرد پس دنبال شکر گشت، و از اونجایی که به گفته‌ی خودش مثلا استرس گرفته بود، بجای شکر، یه کیسه نمکه کوفتی رو تقریبا توی یه لیوان اب حل کرد و به خورد منِ بیگناه داد! حالا بماند که بعد از خوردنش به علت بالارفتن ناگهانی فشار خونم راهی دکتر شدم!
یه ساعت بعد، من درحالی که مواظب بودم چسبی که بعد از سرم به دستش زده بودن کنده نشه، ژاکتشو تنش میکردم چون پسرکم تقریبا با دیدن حالم غش و ضعف رفته بود و دکتر بی توجه به فشار خونِ بالای منِ زخم خورده، به معاینه و تجویز سرم برای اون مشغول شده بود!
اگرچه فردای همون روز با چند تا کیسه خرید که توش پر بود از پیراهن و تیشرتای سفید به خونه‌ام اومد تا به عزاداریِ من برای اون لباسهای از دست رفته خاتمه بده!

بعد از مسابقه‌ی قلعه سازی با شن های ساحل، می‌دونستم که دیگه دلیلی برای اینکه بخواد صبح روزهای یکشنبه اول وقت دمِ درِ خونه‌ام بیاد و بیدارم کنه تا باهاش به ساحل برم نداره و همین موضوع باعث میشد هنوز هیچی نشده دلم برای اون لحظه ها تنگ بشه!
برای همین بصورت یک عملِ کاملا خودجوش، اون تایمی که قبلا متعلق به تمرین قلعه سازی بود و حالا خالی شده بود رو، با یاد دادن ویالون بهش جایگزین کردم!
بهش گفته بودم که حالا که نمیتونه زمانی برای کلاسای ویالونش جور کنه میتونه صبح اول وقت یک شنبه‌اش رو بیاد پیشِ من تا هر چیزی که تا اون موقع یاد گرفته بودم رو بهش آموزش بدم.
اونم با کلی بپر بپر کردن و قربون صدقه رفتنم رضایتِ خودشو اعلام کرد!.
و اولین جلسه رسمی کلاسِ ویالون ما فردای همون روز شروع شد!
البته که هردو متوجه بودیم که من اونقدری تو زدن ویالون حرفه‌ای نشده بودم که بتونم بهش خوب اموزش بدم اما اون کاملا به همون اموزشِ دست و پا شکسته‌ی منم راضی بود! هر از گاهی که ناامیدیِ منو به عنوان معلم در جهت اموزش به خودش می‌دید، سریع بغلم میکرد و میگفت که اگه من نبودم اون اونقدریم که الان بلد بود رو هیچوقت نمیتونست یاد بگیره!
پس منم تمرکزم رو توی کلاسای ویالونم دو برابر کردم تا بتونم بیشترین مقدار چیزی که تونسته بودم یاد بگیرمو بهش انتقال بدم.
چند روز بعد وقتی سر دوتامون خلوت شده بود به یه مغازه‌ی بزرگ ساز فروشی رفتیم.
ویالونی که انتخاب کرده بود کاملا شبیه ویالونِ من بود و اگه اون دوتارو کنار هم میذاشتن، شاید تشخیصشون از هم غیر ممکن بود. وقتی بهش گفتم که نکنه ویالون‌هامون جابجا بشه، چشماشو کلافه چرخوند و بی خیال گفت: خب بشه!
هرچند که من مجبورش کردم که اسم‌هامون رو یه گوشه‌ی سازمون بنویسیم چون هیچجوره نمیخواستم کادویی که خودش بهم داده بود یه لحظه‌ام ازم جدا بشه! اون ساز کادویِ اون به من بود، پس باید تا ابد کنار خودم میموند!

**********

خب دیگه، به اخرای داستانمون داریم نزدیک شدیم. دوپارت بعدی، پارتای اخری هستن. لطفا کمربندهای خودتونو ببندین و سرجاتون محکم بشینین تا به سلامت فرود بیایم💁💜💙
البته فک نکنم سالم به مقصد برسیم چون در پارت‌های آینده دارم طوفان میبینم😈😂

Esam

HIMWhere stories live. Discover now