قسمت يازدهم

Start bij het begin
                                    

-نمیتونم باور کنم...

سهون گفت:

-منم همینجور.

صورتشو دوباره روی زانوهاش گذاشت و شلوارش بخاطر اشکاش خیس شد.

-تا پارسال که چانیول باهام صمیمی تر شد، هیچوقت نفهمیدم دوستش دارم...

ولی من چی؟ من هفت دقیقه پیش، همینجوری متوجه شدم که ممکنه حتی عاشقش باشم.

بکهیون آه کشید و سرشو به دیوار پشتش تکیه داد، به همه ی ایده هاش فکر میکرد و سعی میکرد بهترین کارو انتخاب کنه.

گفت:

-من... یه ایده دارم.

سهون نگاهش کرد.

-میتونیم... کاری کنیم بخاطرت حسودی کنه...

چشمای سهون برق زد و به بکهیون لبخند زد و باعث شد پسر کوچیک جثه تر، احساس گناه کنه. با هیجان پرسید:

-اینکارو میکنی؟ واسه من؟!

و بکهیون با لبخند اجباری، سرشو تکون داد.

احساس گناه میکرد چون این نقشه بیشتر واسه خودش بود. حس بدی داشت چون پشت ذهنش، سعی میکرد کسیو پیدا کنه که سهون ممکنه ازش خوشش بیاد. اینجوری چانیولو بیخیال میشد و با بکهیون تنهاش میذاشت.

حس میکرد آدم افتضاحیه.

ولی اگه سهون عاشق کسی میشد که میخواستن ازش استفاده کنن، دیگه اصلا مهم نبود، نه؟

بکهیون پیش قدم شد:

-شاید بتونیم کسیو پیدا کنیم که اونم کمک میخواد تا باعث حسودی یه نفر دیگه شه...

سهون بالاخره جرعتشو پیدا کرد و چهارزانو نشست.

پرسید:

-ایده ای داری؟

و بکهیون تقریبا میخواست سرشو به نشونه ی نه تکون بده که یهویی ذهنش جرقه زد.

بلند گفت:

-جونگین. جونگین به کمکت نیاز داره!

و سهون با قیافه ی هیجان زده ولی متعجب نگاهش کرد.

بلند گفت:

-جونگین دوست منم هست! اینکار میتونه کاملا جواب بده!

و بکهیون به رفتار بچگونه ی سهون لبخند زد.

... با اینحال نگران این بود که کیونگسو چه حسی پیدا میکنه.

چون چی میشد اگه نقشه ی بکهیون به طرز مخوفی خوب پیش میرفت و سهون و جونگین وارد رابطه ی جدا نشدنی ای میشدن؟ چه اتفاقی واسه کیونگسو میوفتاد؟

میخواست سرشو بکوبه به دیوار.

واقعا بخاطر احمقی که همین الانشم دوست دختر داشت، تا اینجا پیش میرفت؟

Take a ChanceWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu