ثور نگاهی ب چارلز کرد و ب راهش ادامه داد
-خب پس...بقیه کجان؟
+یه زن همشونو توی همون سیاره موقع جنگ کشت
خیلیامون نامیرا بودن ولی اون قدرتمند تر از افراد جوخه بود و وقتی اسلحه هامون رو دید عاشقشون شد و کلت رو برای کشتن اون یارو ک رفتی بالا سرش استفاده کرد ...
-متاسفم
+تقصیر تو نیست
پیاده روی طولانی شده بود ثور متوجه شد ک خواهر اصلیش، همون قاتلی ک نمیشه هیچوقت تغییرش داد، برگشته درسته بعضی چیزها و ادمها خودت رو بکشی هم تغییری نمیکنن و ب هیولا بودنشون افتخار میکنن
بلاخره ب قصر رسیدن ثور اول چاراز رو ب اتاق لباس ها برد...بازد استایل اون پسر رو مثل ازگاردی ها میکرد تا کسی شک نکنه و شورش نشه پس یکدست لباس و زره طلایی با شنلی ابی ک با چشم های پسر ست بود بهش داد ب نظر ثور چارلز کیوت ترین جنگجوی قوی بود ک تاحالا دیده بود...اصلا بهش نمیخورد ک جنگجو بزرگی باشه چارلز پشت دیوار مخصوص عوض کردن لباس رفت و بعد از بیرون اومدنش با اون لباس ها چهره ناراضی ب خودش گرفت ولی ثور با لبخند بهش نگاه کرد
-ازون لباسای شلو ول خودت خیلی بهتره
+خیلی تنگه دارم خفه میشم
- بهت میاد
+احساس میکنم اومدم کارناوال یونان باستان
-اینقدر غر نزن باید برای زندگی تو اینجا چندتا قانون رو بهت بگم و بعدش اطرافو نشونت بدم
قانون اول؛ مردم از لباس هایی ک اونارو راحت طلب و تنبل جلوه بده مثل لباسای تو بدشون میاد اونا دوست دارن قوی به نظر بیان و هستن
+اوه
-قانون دوم؛ تو مردم هیچوقت ابراز علاقه نکن منظورم بوسه و ایناست یجور خود نماییه بی مورد حساب میشه
قانون سوم
در اتاق تمرین مبارزه رو باز کرد
-کار با صلاح های مختلف و حتما شمشیر رو کامل یاد باید بگیری
وارد اتاق شدن و چارلز شمشیری برداشت و بررسیش کرد
-قانون چهارم؛ هر نوع بدی یا ناپاکی وارد ازگارد بشه زنده نمیمونه و نابود میشه...نه تنها ازگارد بلکه کل نه قلمرو تحت پوشش ازگارد هستن و این عمل براشون انجام میشه و اینکه ک حتما باید صاف راه بری و صبح های زود از خواب پاشی
+اینجا بیشتر شبیه پادگانه تا ی سیاره یا کشور
-اینجا فرق زیادی با سیاره های دیگه نداره فقط هنوز لباس های سنتی میپوشیم و توی داستاناتون اومدیم همین...وگرنه تکنولوژی ما از شماها پیشرفته تره ...تو باز داری ذهن لعنتیه منو میخونی؟
+چی؟ نه اثلا ابداااا... اریک کیه؟
ثور با قیافه "اوه واقعا؟ توراست میگی" ب چارلز خیره شد
-اریک مثل تو ی انسان جهش یافتست
چشمای چارلز برق زد
+جهشش چیه؟
YOU ARE READING
•|•Young Gods•|•
Fanfictionوقتی همچیزت رو از دست میدی به هر دری میزنی تا روزنه امیدی پیدا کنی به هرچیزی اعتماد میکنی و بهش اهمیت میدی اما من به برادر زاده ام اعتماد کردم کسی ک قاتل روح من بود
