صدای مایک تیلور تو گوشای پسر پیچید.سرشو با ریتم تکون داد آروم زمزمه کرد:
«Shadows fall over my heart
I black out the moon
I wait for you to come Around
You got me dancing in the dark»
سرشو به چپ و راست تکون داد و یکم بلندتر گفت:
«I've closed my eyes
But i won't sleep tonight»
عاشق این آهنگ بود و به نظرش میتونست یکم توصیفش کنه پس با شروع کروس آهنگ شروع کرد خوندن:
«Baby you should come with me
I'll take you to the darksid
Me and you,you and me
Do bad things in night time»
وقتی توی ایستگاه اتوبوس جایی برای نشستن پیدا کرد صدای آهنگ رو بلندتر کرد:
«Black bird black moon black sky black light
Black everything black
Black heart black keys black diamonds
Black everything,everything all black,everything bla....
وقتی که صدای آهنگ به طور خودکار متوقف شد فهمید گوشیش داره زنگ میخوره.بلند شد و به یه جای خلوت رفت و جواب داد:
+بله؟
-آقای راجرز؟
+بله بفرمایید؟
-از سالن رقص ارکید تماس می گرفتیم
برق چشمای پسر و خوشحال شدنش رو تقریباً همه دیدن و گفت:
+درسته...خب من قبول شدم برای مسابقه؟
بعد یکم مکث دختر پشت خط گفت:
-بله درسته....شما قبول شدید.لطفا از ماه دیگه سرکلاس ها حاضر بشید
پسر از خوشحالی خندید و با اون صدای خوشحال که با خنده ترکیب شده بود گفت:
+حتماً...حتماً وای خدا باورم نمیشه
وقتی گوشیش رو قطع کرد از خوشحالی اتوبوس رو فراموش کرد و اون همه مسیر رو تا خونه دویید تا این خبر رو به پدرش برسونه
لوکی به خونه رسید و با خنده در رو باز کرد و بی حرف دویید بغل پدرش استیو و محکم بغلش کرد و گردنشو بو کرد
-ببینم...پسر یکی یکدونه من چرا کبکش خروس میخونه؟
+بابا....بالاخره تو مسابقات رقص پاتیناژ قبول شدم برای ماه دیگه کلاسام شروع میشه
استیو تک خنده ایی کرد و چشماش برق زد.اون اصلا رقص رو برای یه پسر بد نمیدونست؛برعکس غول ها و آزگاردی ها.البته که اون مدت ها بین ازگاردی ها به طور مخفیانه زندگی میکرد. و میدونس اخلاق تک تکشون چطوره و اینم خوب میدونست هیچوقت با افراد ال جی بی تی کنار نمیان و دوباره محکم پسرشو بغل کرد و پیشونیشو بوسید
-بهت افتخار میکنم...دانشگاه چطوره؟
+از اونجایی که من خیلی باهوشم...چند وقت دیگه از دانشگاه فارغالتحصیل میشم
لوکی لبشو گزید و خندید
-مثلا چند وقت؟
استیو ابروهاشو بالا انداخت
لوکی سرشو پایین انداخت و گوشه لبشو گاز گرفت
+بعد کریسمس؟
با شک گفت و سرشو آروم بالا آورد که استیو از تعجب دهنش باز مونده بود.درسته هوش یکی از ویژگی های بارز لوکی بود که تونسته بود توی ۱۹ سالگی دانشگاه رو تموم کنه اونم رشته فیزیک و هوا فضا
-یه جایزه پیش من داری
لوکی چشماش درخشید و بشکن زد
+اون هودی مشکی سبزه؟
-با یه شلوار مشکی رنگ همونطور که دوست داری.
لوکی مشتشو به هوا کوبید
+یسسسس
و خودشو لوس کرد و دستاشو دور پدرش حلقه کرد
+نمیدونم اگر تورو نداشتم چی میشد بابایی
-باشه باشه خرم نکن
استیو خندید و موهای پسرشو ناز کرد
-یه بشقاب اسپاگتی؟
ازش جدا شد و بهش نگاه کرد
+با سس تند
هردوشون زدن قدش و رفتن سرمیز و شروع کردن به خوردن
از اون طرف ثور دربهدر دنبال لوکی بود و بالاخره یکی بعد مدتها و پرس جو از زمینو زمان در مورد لوکی راجرزیه عطر فروش پیدا شد که بهش گفت یکی به این اسم توی آکسفورد درس میخونه.
ثور سمت اونجا رفت وقتی وارد شد ب همجا با دقت نگاه کرد چون روز تعطیل زمینی ها بود اونجا کسی نبود جز مدیر دنبال اتاق مدیر اونجا گشت
در اتاقی رو که روش نوشته شده بود 'مدیریت' رو باز کرد و با لبخند داخل شد
+خوش اومدید....کاری داشتید؟
-عام اینجا خواهرزاده من درس میخونه اسمش لوکی راجرزه...میخواستم پروندشو ببینم
مدیر لبخندش محو شد و تو جاش جابهجا شد و کتش رو صاف کرد و نفسشو بیرون داد
+متاسفم....ولی ما اطلاعات دانشجوهامون رو به هیچکس نمیتونیم بدیم
YOU ARE READING
•|•Young Gods•|•
Fanfictionوقتی همچیزت رو از دست میدی به هر دری میزنی تا روزنه امیدی پیدا کنی به هرچیزی اعتماد میکنی و بهش اهمیت میدی اما من به برادر زاده ام اعتماد کردم کسی ک قاتل روح من بود
