taylor swift _safe and sound
___________________________________________
اریک کتابی ب دستش گرفته و میخوند بدون اینکه حرکتی کنه یا دستشو تکون بده با قاشقش قهوه توی ماگشو هم زد
چارلز کلافه توی بالکن بزرگ خونه اریک قدم میزد وب اسمون متفاوت ازگارد نگاه میکرد،برق شهاب سنگی ک رد شد توی چشمای یخیه چارلز درخشید چارلز تو دلش با خودش گفت
"لعنت به این چشم هاو چیزهایی ک دیدن و توی مغز چارلز هک کردن مثل جون دادن ریون...زیر دست اون زن
تیکه پاره شدن لوگان توسط اون گرگ بزرگ و سیاه
و رفتن نیزه تو سینه هنک"
قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید و لباش شروع ب لرزش کردن بغص بدی گلوش رو گرفته بود
بدترین ضربه ای ک یک انسان میتونست بخوره رو خورده بود چه جهش یافته چ غیر جهش یافته
درد از دست دادن عزیزان و تنها شدن بد دردیه
خیلی وقت بود که گریه نکرده بود،اریک فهمیده بود اون نیاز داره ک راحت باشه و اشک بریزه پس بهونه الکی اورد
E: من میرم بیرون شب برنمیگردم
چارلز هیچی نگفت و خودشو نکه داشتو سری تکون داد
اریک از در خارج شد
وقتی صدای بسته شدن در اومد بغض چارلز ترکید و شروع کرد ب گریه کردن بی هیچ ترسی بلند بلند فریاد میزد و گریه میکرد
تنها خانواده ایی ک براش باقی مونده بودن رو از دست داد و حالاچی؟.... تو یک سیاره بیگانه توی خونه یک غریبه ب خاطر ی مردم غریبه گیر افتاده بود و حالا درک میکرد وقتی لوگان بهش میگفت سال های زیادیو تنها بوده ..ولی از حق نگذریم اون فقط دورزه ک تنها شده حتما لوگان درد بیشتری کشیده یهو یاد مویرا افتاد
زنی ک بهترین و بدترین تجربه عمرش بود و بدترین کاری ک میشد رو با اون کرد ولی بازم چارلز دوستش داشت
چارلز حس میکرد عشق اون نسبت ب دیگران نفرین شدست مویرا مرد...ریون مرد...مادرش پدرش دوستاش همه مردن درسته اون نفرین شده بود تا هرکسیو ک دوست میداشت بمیره پس دیگه نباید دل میبست درسته؟ اگرم میبست یا قبلش بمیره یا خودشو بکشه
اشکاشو پاک کرد و رفت ب اتاقی که ظاهرا همونی بود ک که اریک بهش گفته بود مال اونه و روی تخت نشست و نظرش به چیزی ک روی میز کنار تختش بود جلب شد یک نامه بود "چارلز یچیزی بخور تو مثل یه درخت تازه کاشته شده میمونی خیلی نحیفی
T."
چارلز با خوندن اون نامه شوکه شد این نامه چطور از قصر ب اینجا اومده بود
کامان پسر اینجا ازگارده شهر افسانه ای ک هرچیزی توش ممکنه
سعی کرد فکراشو کنار بزنه و نقشه ای برای برگشتنش ب زمین بکشه ک نفهمید کی اون بالشت بزرگ رو بغل کرد و با همون لباسای مزخرف خواهش برد
******
-چی میخوای بیشتر از نابود کردن یه سیاره ؟
+شاید نابود کردن ازگارد...شایدم میدگارد....
حلا نیشخندی زد و ثور رو بیشتر تحریک کرد ک جنگیو شروع کنه ک میدونه توش میبازه اما ثور ارامش خودشو حفظ کردو لبخند ملایم و حرص دراری زد
-اوع کی میدونه شاید خواهر زاده یکی یکدونمو ک خواهرم عاشقشه نشناسمو یهو با یه رعدوبرق خشکش کنم
حلا دندون غروچه ایی کرد ولی بعدش نیشخندی زد
+شاید منم یهو تیرم خطا رفت و رفت توی قلب جین هوم؟
ثور شروع کرد بلند بلند خندیدن و این حلا رو شوکه کرد
-خواهر عزیزم صد سال چیزی نیست بلاخره اونم ی انسان فانیه و یروز میمیره پس منم خیلی وقته دور انداختمش ...به قول خودت عشق برای فانی هاست نه خدایان حلا شوکه شده بود ولی حس میکرد ک یجای کار داره میلنگه
حلا نفهمید ولی ثور تک تک حرفاش دروغ بود... هنوزم جینو مثل جونش دوست داشت
حلا در اون مورد امتنایی نکرد و گفت
+ واین خیلی جالبه ک تو میخای بچه منو بکشی در صورتی ک هیچی ازش نمیدونی حتی نمیدونه جنسیتش چیه پس توی رویاهات بمون
-تو هنوز منو نشناختی....هرجقدر میخای خوش بگذرون و عقده هاتو خالی کن...بلاخره به جز من کسای دیگه هم هستن ک جلوتو بگیرن
حلا غرشی کرد و در کثری از ثانیه از دید محو شد
ب مخفیگاهش اومدو روی صندلیش نشست نمیتونست ثور رو بکشه منشع قدت های باقی موندش در اصل برادرش بود نه مردم یا خود ازگارد اونا بهونه بودن...ولی اگر دوباره بجشو برگردونه قطعا دیگه از هرکسی بینیاز میشه ب یوتنهایم و پیش لافی رفت و گفت : باید هرطور ک میتونی از اون محافظت کنی اون تنها چیزیه ک باعث میشه بفهمم حتی شده برای یکمم برای کسی ارزش قائلم و دوستش دارم و همینطور بیشتر قدرتهام وقتی بدنیاش اوردم مال اون شد پس اگر بمیره قدرت هام ب هدر میره
+تو خیلی به ما کمک کردی ما مدیون تو هستیم حلا هرچی بخای از ان توست
حلا نیشخندی زد
+چه خبر از اون؟
+خب ازونجایی ک پدرشه قطعا داره وظایفشو انجام میده و اونجا دیگه مثل ادمای عادی شده ولی بازم خوب حواسش به اون هست،خوب تربیتش کرده...انگاری
+جدیدا خبری بهت نرسیده؟
+نه فقط میدونم فرزندت داره ب قدرت هاش کم کم پی میبره و توی ی راه مزخرف ک اونم کمک ب مردمه ازشون استفاده میکنه
+سریعا ب استیو راجرز اطلاع بده بیاد یوتانهایم
+اما ما تازه اونو اوردیم اینجا تا ماه بعدی نمیتونه بیاد
+مشکلی نداره ولی باید دوباره عشق قدیمی و پدر بچمو ببینم!!!!
--_______________---_______-----________----____
اینم عاپپپمپپ:|>|
YOU ARE READING
•|•Young Gods•|•
Fanfictionوقتی همچیزت رو از دست میدی به هر دری میزنی تا روزنه امیدی پیدا کنی به هرچیزی اعتماد میکنی و بهش اهمیت میدی اما من به برادر زاده ام اعتماد کردم کسی ک قاتل روح من بود
