25.Chanbaek Special-Meet

1.3K 186 14
                                    

Chanyeol pov بهار سال 1890

روز خسته کننده ای بود 2تا فراری رو فرستادم برن یکی رو هم تا مرز منطقه تعقیب کردم خستگی امونم رو بریده بود اینقد زیاد که میخواستم فقط بخوابم توی این 600-500 سال فهمیدم اینکه میگن شکارچی ها خسته نمیشن چرته حتی اگه خستگی جسمی نداشته باشیم من یکی که کلافه میشم شایدم فقط من اینطورم.

حدودای یک بعد از نیمه شب بود رفتم توی رختخواب ولی من بدبخ هیچ وقت شانس ندارم نیمه های شب بود که با صدای بلند یه قلب از جام پریدم مطمئن بودم یه چیزی توی منطقه اس، نه اصلا همین نزدیکاس ساعت حدود 3 صبح بود

از جام بلند شدم سریع یه بلوز و شلوار پوشیدم و زدم بیرون اینقد عصبانی بودم که خودم مطمئن بودم بلافاصله تا دیدمش اگه فراری یا رانده شده باشه با خنجر میزنم میفرستمش بره

نیاز نبود زیاد از خونه دور بشم چند تا خونه پایین تر یه نفر توجه ام رو جلب کرد از روی موهای خرمایی کوتاهش و لباساش به نظر میومد پسر باشه یه گوشه تاریک خیابون روی زمین خاکی کز کرده بود. زانوهاش توی بغلش بود و میلرزید مطمئن بودم صدا داره از اون میاد جلو رفتم

"اوی تو... چی هستی..." سریع سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد چهره اش درست دیده نمیشد فقط چشماش توی نور مهتاب درخشید مطمئن شدم فراریه خنجر رو کشیدم که دیدم با وحشت بهم نگاه کرد ولی اصلا حالت حمله به خودش نگرفت کاری که معمولا فراری هی میکنن

با صدایی که به سختی شنیده میشد و بغضم داشت گفت "ببخشید شما میدونین من کجام... چی شده..؟" صداش خیلی خیلی برام اشنا بود میدونستم شنیدمش

همین سوالش کافی بود که بفهمم گم شده و خودش از عمد فرار نکرده به هر دلیلی موقعی که مرده همسفرش اونو نبرده به دروازه حتی امکان داشت همسفرش کشته شده باشه و حالا اون یه فراری گمشده بود

"تو مردی..." بهم خیره شد میدونم روش مناسبی برای خبر دادن نبود ولی آخه 3 صبح چه انتظاری از یه شکارچی میرفت

سمتش رفتم بازوش گرفتم داشت میلرزید میدونستم ترسیده "بلند شو... کمکت میکنم بری به جایی که باید بری"

همین که بلندش کردم بزور دستش رو کشید "من با شما هیچ جا نمیام" خیلی مودبانه حرف میزد حس کردم از یه خانواده پولدار باید باشه

"ببین همینجوریشم کلی تنبیه رو شاخته بیا خرابترش نکن خودت بیا بریم"

"من شما رو نمیشناسم... از کجا بدونم میخوای منو کجا ببری" هنوز توی تاریکی بود و چهره اش دیده نمیشد حوصله امو دیگه سر برده بود

"ببین پسر جون الان 3 صبحه من بخاطر فراخوان جنابعالی از توی رختخواب گرم و نرمم بیرون امدم بهت قول میدم نصف شبی هیچ علاقه ای به یه پسر مرده ندارم"

Healer I [Completed] Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin