79

573 55 13
                                    

...ولی حالا باید اینو بدونی که یه خون آشامی.."

گلوم میسوخت یه حالت عجیب داشتم تاحالا اینجور چیزی نشنیده بودم چی بگم؟ چی دارم که بگم؟
بگم که اینا همش یه توهمه؟
بگم که پدرو مادرم انسانن؟ یا چی؟
یا اینکه منم یه خون آشامم؟
با عقل جور درنمیاد! نمیتونم باور کنم لبخند کجی زدم خواستم حرف بزنم دوباره بابام نزاشت

"هنوز تموم نشده! مادرت قبل از اینکه تبدیل بشه تورو حامله بود من گفتم دنیای تاریک تورو دیگه راه نمیده میدونی چرا؟ چون تو یه دورگه ای..اونا موجوداتی مثل تورو خون آشام به حساب نمیارن!"

تک خنده ای کرد دوباره شروع کرد مست بود ولی از روی مستی حرف نمیزد

"ریچل تورو بدنیا آورد بعد اونا گرفتنش..اونا! اونا کشتنش! زنده زنده خوردنش! و بعد جشن گرفتن! ربکا تو باید انتقام مادرت رو بگیری! "

اینبار نزاشتم بپره تو حرفم

"بابا چی میگی؟ من ..من یه انسانم مامان کشته نشده! من مطمئنم مامان بیمار بود مامان سرط.."

"نه! نهه ربکا! من بهت اونجوری گفتم تا تو رو از این ماجرا دور نگه دارم! یه خون آشام حق نداره با یه انسان رابطه داشته باشه ولی من این قانون رو زیر پا گذاشتم من با مادرت از همه ی قانون ها گذاشتم خون آشاما رو عصبانی کردم! دست یه انسان رو گرفتم اونا هم انتقام گرفتن..مادرت..ریچل رو کشتن! اونا ریچل رو کشتن! ربکا اینا حقیقته!"

افتادم رو زمین دیگه داشت باورم میشد
هیولایی بودم در قالب انسان
شیطانی بود در قالب فرشته
و از این بی خبر بودم!
از این که چطور مادرم مرد..
چطور پدرم همه چی رو پنهون کرد..
چطور خودم رو نشناختم!
من اینم! من یه خون آشامم درست مثل پدرم درست مثل هری..زین..ولی هیچکدوم سعی نکردن اینو بهم بگن !
تو چشمام نگاه کردن و نگفتن
تو چشمام نگاه کردن و پنهونش کردن!

"ریچل مرد و تو رو برام گذاشت تو تنها کسی هستی که من دارم ریچل کشته شد من ماه ها سعی کردم تا اونا رو نابود کنم تا شورش کنم تا انتقام بگیرم ولی نتونستم چون تو تنها کسی بودی که من تو این دنیا داشتم نمیخواستم از دستت بدم پس پنهونت کردم از همه ! ولی حالا تو قوی شدی!حالا بزرگ شد تو باید انتقام بگیری! انتقام مادرت!"

بلند شدم صدای در اومد هری اومد تو آشپزخونه اونم میدونست ولی بهم نگفت اونم میدونست! ولی سکوت کرد! با مشت کوبیدم به سینش با خشم به پدرم خیره شدم هرچی رو میز بود رو ریختم رو زمین برگشتم سمت هری

"توام میدونستی؟ آره؟ توام میدونستی؟؟ ولی بهم نگفتی! لعنت بهت! ازش متنفرم! دروغگو دروغگو کثیف! هری ازت متنفرم!!"

داد میزدم تو آشپزخونه میچرخیدم هرچی دستم بهش میرسید رو مینداختم زمین
با شنیدن صدای شکستنش قدرت میگرفتم یاد صدای مامانم میافتادم

-مامانی؟
-بله ستاره کوچولو(ستاره کوچولو ربکائه)
_هیچوقت موهات رو کوتاه نکن! باشه مامانی؟
_چرا ستاره کوچولوی من؟
_چون میخوام همیشه موهات بلند باشه تا محکم بگیرمشون که هیچوقت گمت نکنم !

محکم مشتم رو کوبیدم به میز هری اومد سمتم با کف دستم محکم کوبیدم به سینش که پرت شد عقب بلند شد خواست دوباره دستم رو بگیره ولی نزاشتم

"ربکا خواهش میکنم! ما مجبور بودیم تا بهت نگیم ببین من واقعا متاسف.."

"هری دیگه خیلی دیره واسه متاسف بودن خیلی دیره!"

از خونه رفتم بیرون موتور هری جلودر بود نشستم بدون گذاشتن کلاه رفتم نمیدونم کجا ولی میخوام هرچی زودتر از اینجا برم!
یه خون آشام...
ریچل مرد
ریچل مرد
انتقام مادرت..
مامان کشته شد!
مامان کشته شد من گمش کردم ولی نمیدونم کجا؟ یا کی؟ من خودم رو هم گم کردم! مامان کجاست؟
اون کشته شده..
اونا خون آشاما کشتنش..کشتنش..
مامان مرده! انتقام..
من کیم؟ یه خون آشام یا انسان؟ تلفیقی از هردو؟
شاید هیچی..
نقطه ای تاریک در بین روشنایی..
****

MysteriousOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz