14

810 103 2
                                    


"تو بعد از فهمیدن اینکه من یه گرگینه ام باهام سرد شدی..."

سارا گفت نه اینطور نیست
شایدم هست.....
دو روز پیش تو اون جنگل میتونستم بمیرم و از این زمین خاکی خلاص بشم همه چی مثل قبل شده
آرامش
و سکوت...
احساس میکنم زندگیم داره یکنواخت میشه اون ترسایی که قبلا برای پیدا کردن اون راز مرموز داشتم دیگه الان نیست حالا یه جورایی اون جنگل ، اون خونه همه چی برام عادی شده این عادی بودن یه جورایی حوصله سربره!

"نه...اصلا اینجوری نیست...من فقط دارم با همه ی اینا کنار میام"

جواب سارا رو دادم لبخند زد بهترین لبخندم رو بهش تحویل دادم

"میدونم سخته ولی اینو بدون که من بهت آسیب نمیرسونم"

"مرسی تو هنوزم بهترین دوستمی سارا"

محکم بغلم کرد منم بغلش کردم رفتیم سر کلاسمون تاریخ چه درس مزخرفی!
البته به نظر من همه درسا مزخرفن :)

مدرسه تموم شد با سارا خدافظی کردم انتظار اومدن بابام رو نداشتم احساس میکنم بعد از مرگ مادر خیلی تو خودشه...
یا اصلا به من توجه نمیکنه...
راه افتادم از اینکه اینجا همیشه خلوته خوشم میاد یا از اینکه هیچ همسایه مزاحمی نداریم احساس کردم یکی کنارم وایستاده زیر چشمی نگاه کردم هیچی! دیگه دارم عقلم رو از دست میدم

"همیشه این راه رو تا خونه پیاده میری؟؟"

میشه گفت دومتر پریدم عقب افتادم رو زمین دستم رو گذاشتم رو قلبم این دیگه چجور...هری؟! اون اینجا چیکار میکنه؟ دستش رو آورد جلو گرفتنش بلند شدم خودم رو تمیز کردم

"اینم یکی از ویژگی خون آشاماست؟؟"

من پرسیدم هری بلند بلند می خندید

"غافلگیر کردن؟!..خب این تنها ویژگی ماهانیست"

"به هرحال دیگه اینجوری غافلگیر نکن "

نیشخند زد احساس بدی کنارش ندارم یا اینکه عجیب باشه

"جواب سوالم رو ندادی"

"آهان...خب اکثر اوقات..سرم بابام شلوغه"

"اوه.."

و سکوت....
از این سکوت خوشم نمیاد دلم میخواد سوالی که واقعا دوست دارم بدونم جوابش رو بپرسم...
اگه ناراحت بشه؟ یا عصبانی؟ تصمیم گرفتم بپرسم شاید جوابم رو بگیرم....
شایدم نه

"میشه یه سوال بپرسم؟"

"بپرس"

"میشه درباره ی اون دختر بهم بگی؟"

*******
از اینجا به بعد تازه داره شروع میشه ^-^
ببخشید نت نداشتم زودتر آپ کنم

MysteriousWhere stories live. Discover now