3

1.5K 159 15
                                    

"سلامممممم!"

"سلام"

سارا امروز یه جورایی پر انرژی بود شایدم من یکمی خستم اوفففف

"چی شده امروز خسته ای؟؟"

"هیچی؟ فقط یکم خوابم میاد نمیدونم"

من گفتم سارا خندید منم لبخند زدم

"تو درباره خودت بهم نگفتی"

سارا گفت

"خب مادرم رو از دست دادم و اینجا تو فاصله ۱۵ کیلومتری با شهر یه جورایی خارج از شهر با پدرم زندگی میکنیم نزدیک ۳ هفته هست که اومدیم و.."

"واستا ببینم اون خونه یا اون کلبه چوبی وسط جنگل برا شماست؟"

سارا با چشمای گرد پرسید

"خب..آره "

"اونجا..یه جورایی.."

حرف سارا با اومدن آقای مانسن معلم هنر نصفه بود مگه اونجا چه مشکلی داره یه جوری سارا میگفت که خودمم کنجکاو شدم بدونم چیه تقریبا ۴ روز از مدرسه و اون اتفاق پچ پچ و صدای شکستن شاخه ها میگذره فردا آخر هفته هست وقتی برسم خونه میخوام برم اون جنگلا رو بگردم واقعا منظره قشنگی داره دلم میخواد برم ببینم دیگه چیا داره یا شایدم فردا برم مدرسه خیلی زود گذشت به بابام گفتم نیاد دنبال گرچه خیلی اصرار کرد ولی بازم قبول نکردم پیاده روی از اینجا تا خونه جالب تره

"آخر هفته خوبی داشته باشی"

من به سارا گفتم پر انرژی از مدرسه اومدم بیرون راه رفتم اول جاده هیچ جنگلی نبود یعنی هیچ درخت و بوته ای نبود جلوتر رفتم کم کم جاده یکم سبزتر شد بعد جنگل شروع شد خونه رو از دور دیدم رفتم تو خونه لباسم رو عوض کردم یه کوله برداشتم بطری آب، دوتا شکلات، گوشی ، هدفون زیپش رو بستم کلید خونه رو برداشتم رفتم بیرون خونه رو دور زدم رفتم پشت خونه از اونجا رفتم بالا سمت درختا ارتفاع زیادی نبود بعد از بالا رفتن از اونجا همه جا پر درخت بود درختا تو همدیگه رفته بودن راه رفتم مثل یه تکیه از بهشت بود خوب گوش دادم صدای آبه به سمت صدای آب رفتم واو یه رودخونه شفاف بود انقدر شفاف که تصویر خودت رو تو آب میبینی به دوروبرم نگاه کردم یه چیزی بالای درخت نظرم رو به خودش جلب کرد از رودخونه دور شدم رفتم سمتش رسیدم به اون درخت بالاش یه خونه درختی بود پس قبلا اینجا کسی بود طنابی که از خونه درختی به پایین بود باعث شد کنجکاو بشم که ببینم توش چه خبره دستم رو به طناب زدم گرفتمش یکم بالا رفتم که درد شدیدی رو پشت گردنم احساس کردنم انگار که یکی بهت با یه چیز سنگین ضربه زده باشه هیچی نفهمیدم جز سیاهی و یه چهره ناآشنا

MysteriousDär berättelser lever. Upptäck nu