Starbucks P.1

1.8K 375 14
                                    

....

"هری زود باش" جما از بیرون اتاق خواب اون(هری) صداش میکنه.

"نه.من بیرون نمیام." هری درحالی که زیر پتوش وول میخورد گفت. اون از دیروز تعطیل بود. (ینی هیچ گوهی نمیخورد فقط تلپ شده بود یه جا:|). اون نمیدونست که چرا باید سرش داد بزنن. تمام چیزی که اون میخواست این بود که بره بیرون و فقط راه بره و دور و بر رو ببینه. اون نیاز به هوای تازه داشت اما مادرش این اجازه رو بهش نمیداد.

اون نمیدونست که چه اتفاقی برای خانواده ش افتاده بود. اونا یه زمانی یه خانواده خوشحال بودن. اونا هر شب مثل یک خانواده با هم شام میخوردند و حتی بعدش با هم بازی هایی مثل مونوپولی و اسکرابل* میکردن. و الان تنها کاری که میکردن پریدن به هم و جر و بحث بود . آنه به ندرت دیگه غذایی درست میکرد و اگر اینکارو میکرد یه شخص مهم قرار بود که به اونجا(خونشون) بیاد.

خواهرش همیشه اونو آخر هفته ها و یا حتی بعضی وقتا وسط هفته برای خرید بیرون میبرد. اونا زیاد چیزی نمیخریدن چون مقدار خرجشون همیشه حساب شده بود(:|). حالا جما حتی به ندرت خونه بود. اون همیشه یا با دوستاش و یا با دوست پسرش بیرون بود.

"هری بیا بیرون. تو نمیتونی کل روز با تو همون حال تو اتاقت بمونی." جما گفت، هری میتونست تصور کنه که اون در حالی که اینو میگفت چشماشو تو حدقه میچرخونه.

"نه. برو اینو به یکی از دوستات بگو. به نظر میرسه که تازگیا به اونا بیشتر اهمیت میدی." هری با لحن خشکی که از لحنی که خودش قصد داشت خشن تر شد گفت. هری صدای آه کشیدن جما رو قبل اینکه صدای دور شدن اون از در بیاد رو شنید.

هری زیر پتوش وول میخورد تا دوباره جاش راحت بشه. ذهن هری درگیر این بود که دیروز سر چی سرش داد کشیدن. فکر های هری با باز شدن در متوقف شد. هری در حالی که میدونست در رو قفل کرده یخ کرد.

"باسن مبارکتو بلند کن. امروز باید با من بیای. ببخشید که این چند مدت بهت بی توجهی کردم بهت قول میدم هر چی بخوای برات بخرم. فقط پاشو امروزو با من بگذرون قبل اینکه برم کالج." صدایی که به خواهرش تعلق داشت گفت و پتو رو از روش کشید کنار.

"باشه باشه من بیدارم." هری در حالی که غر میزد و بدنشو کش و قوس میداد گفت. در همین حال جما یه شلوار به سمتش پرتاب کرد.

"اینارو بپوش، کی میدونه شاید امروز تومو رو دیدیم." جما میگه و قبل اینکه از اتاق بره بیرون پوزخند میزنه.

هری چشماشو میچرخونه و میره که لباس بپوشه. اون هنوز چند ساعت تا وقتی که لویی لندنو ترک کنه وقت داشت. پسرا معمولا زود راه میفتن تا زود برسن اما هری میدونست وقتایی که لویی تنها باشه همیشه دیر میرسه. شاید هری امروز اونو
ببینه.

هری میشنوه که خواهرش صداش میکنه برای همین گوشیشو برمیداره و به سمت بیرون حرکت میکنه. قبل این که با جما خونه رو ترک کنن هری از مادرش خداحافظی میکنه. اون درواقع برای امروز هیجان زده بود. نه فقط برای اینکه امروز ممکن بود ایدلش رو ببینه بلکه به خاطر اینکه قرار بود با جما وقت بگذرونه.

—-

درواقع پارتش خیلی طولانی تر بود اما بنده گشاد تر از این حرفا بودم که همشو ترجمه کنم:|

پارت بعد دوشنبه:|

-Parvaz

Tumblr Boy|L.S (Persian Translation) *Completed*Where stories live. Discover now