جمعه ی خسته کننده ای برای زین بود. هرچی باشه اون عادت به کار کردن نداشت ، و خب اینم اولین روز کارش توی کافه بود. اما اون این خستگی رو دوست داشت. اینکه برای چیزی که دوست داره کار میکنه. توی اون محیط بودن ، بوی قهوه ، صدای حرفهای مردم ، خنده ها ، گریه ها ، همه چی ، صورتا ، زیبایی ها و زیبایی ها... همه چیز از نظر زین زیبا بود.

اون دنیا رو با تمام خوبی ها و بدی هاش دوست داشت. اون تصمیم گرفته بود ، که توی این دنیا تا جایی که میتونه تماشاچی باشه ، زیبایی هارو ببینه ، و زشتی هارو توی دیدش تبدیل به بهترین ها کنه .

و حالا ، ساعت نه شب ، اون و نایل روی صندلی یکی از میز ها نشستن ،  و به دیوار سفید رو به روشون زل زدن.

هیچ کدوم قصد نداشتن این سکوتو بهم بزنن.  

کی گفته که جواب ها حتما باید به زبون بیان؟ تو میتونی توی یه فضای ساکت ، جواب پیدا کنی. اونا از هر جوابی که به زبون میان ، معنا دار ترن، اونا خالی نیستن.

صدای نفس هاشون توی فضای خالی از آدم کافه میپیچید ، هرکدوم غرق در افکار خودشون بودن. زین نمیدونست نایل به چی فکر میکنه ، درواقع اصلا به این موضوع فکر نمیکرد ، اون داشت درباره ی دیوار سفید رو به روش فکر میکرد.

اینکه بین اون دیوارا ، اون یدونه پاک مونده. دیواری که از همون ابتدای وردش به کافه ، چشمشو گرفته بود و اون به خودش قول داده بود بالاخره سفیدیشو از بین میبره ، و روشو با طرحا و رنگای مختلف پر میکنه.

" من میخوام اون دیوارو رنگ کنم " زین بدون اینکه چشمشو از دیوار بگیره گفت.

"  چی ؟ " نایل به سمت زین چرخید.

" من میخوام اون دیوارو رنگ کنم " زین دوباره حرفشو تکرار کرد.

نایل یکم تو سکوت بهش نگاه کرد. " نمیدونستم نقاشی میکنی. اهل هنری؟"

زین نفس عمیقی کشید.

" فکر میکنم همه چی توی زندگی خودش هنر باشه. اینکه چیکار می کنی. جوری که لباس میپوشی ، جوری که عاشق یکی میشی ، و جوری که حرف می زنی. چیزی که باور داری و همه ی رویاهات. جوری که چایی مینوشی ، و جوری که دکور خونتو  درست می کنی. یا حتی دکور پارتی. " تک خنده ای کرد " حتی لیست سبزیجاتت، غذایی که درست میکنی ، و حتی دست خطت! و طوری که احساس میکنی. از نظر من زندگی کلا هنره. "

به نایل نگاه کرد. سرشو انداخته بود پایین و حرف نمیزد. زین از جاش بلند شد.

" دیگه برگردم خونه. فردا میبینمت. " نایل با بلند شدن زین ، از جاش بلند شد.

با زین دست داد و خداحافظی کردن.

زین با دستایی که تو جیبش بود ، از کافه بیرون زد. تا خونه پیاده روی داشت.

هوا ابری بود ، خنک بود ، و باد صورت زین رو نوازش میکرد. حدودا نیم ساعت پیش بارون اومده بود.

موهاش که رو به بالا داده بودشون توی هوا آزادانه تکون می خوردن و جلوی موهاش که بلند تر بود بعضی وقتا توی چشمش می ریخت و اذیتش میکرد.

از چهار راه گذشت. زمین خیس بود ، و میتونی بوی بارون رو هنوز توی خیابون حس کنی.

زین بعد از طی کردن چهار راه تا کوچش ، بالاخره به خونه رسید.

با توجه به این که زمین خیس بود و بارون اومده بود ، زین اول کفشاشو چندبار جلوی پا دری کشید، بعد در رو باز کرد و وارد خونه شد.

Chasing Rainbows | Z.MWhere stories live. Discover now