1

146 12 1
                                    

از پنجره ی کافه به بیرون نگاه کرد. بارون نم نم میبارید . نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. پول چای و لیمویی که سفارش داده بود رو روی میز گذاشت و کتشو از پشت صندلیش برداشت. به چتری که کنار میزش تکیش داده بود نگاه کرد و با خودش فکر کرد که دیگه بهش احتیاجی نداره.

راهشو به سمت در خروجی پیش گرفت. در با صدای جیرینگی باز شد و ازش بیرون رفت. سرشو بالا گرفت و به ابر ها نگاه کرد ، آروم چشمهاشو بست و نفسشو نگهداشت و تا ۱۰ شمرد. تپش قلبشو حس میکرد ، لحظه ها براش تکرار میشدن ، آسمون به پایین بارید ، دونه های بارونو روی تک تک اعضای صورتش حس می کرد ، تونست لبخند خودشو زیر قطره ها حس کنه. این یه حس خاص بود.

به پنجره ی کافه نگاه کرد . یه پسر بچه کنار میزش تو کافه ایستاده بود و به چتر نگاه می کرد. همه میدونستن که امروز قراره ابرا ببارن. دید که پسر بچه چترو برداشت و با یه دختر بچه ی دیگه که بهش خیلی شباهت داشت از کافه اومدن بیرون. دید که پسر بچه چترو گرفت بالای سر دختر که خیس نشه. دید که پسر داره از دختر محافظت میکنه، دید که برای خواهرش بیشتر از خودش ارزش قائله.

این صحنه براش خیلی آشنا بود. همینطور درداور.

هیچی به جز بارون نمیتونست این حس رو بهش بده. اون حس آرامش ، امنیت ، خوشحالی و خنکی زیر بارون. براش اهمیتی نداشت که لباس هاش خیس میشد و به تنش میچسبید. براش اهمیت نداشت فردا با سر درد و عطسه بیدار میشه. تنها چیزی که الان براش مهم بود ، بارونی بود که داشت تمام بدنشو لمس میکرد.

خوشحال بود. از اینکه از خونه زده بود بیرون و به کافه اومده بود. از اینکه چترشو با خودش بیرون نیاورده بود و گذاشته بود کسی که به چتر نیاز داره ازش استفاده کنه.

با یه نفس بلند و عمیق ، گذاشت بوی بارون و خنکیش رو با تمام وجود حس کنه.

راهشو به سمت خونه کج کرد. قدمای آروم و کوتاه برمیداشت تا با بارون همراهی کنه. میخواست وقتی میرسه دم در خونش ، بارون تموم شده باشه وگرنه دلش میخواست تا آخرش همراهیش کنه.

خودش هیچوقت نفهمید که چرا انقدر بارون رو دوست داره. چرا انقدر روزای بارونی بهش حس آرامش میده. این چیزی بود که از بچگی همراهش بود و تا الانم دنبالش اومده بود.

بارون کم کم داشت قطع میشد. اونم به آخر راهش رسیده بود. و وقتی که به در خونه رسید ، بارون کامل قطع شده بود.

بخاطر این شانس خوبش خنده ای کرد و لپ سمت چپش رفت تو. با خودش فکر کرد تنها چیزی که باهاش میمونه بارونه. ممکنه همیشه نباشه ، اما حداقلش اینه که وقتی میاد تا آخرین لحظه همراهشه.

دستشو کرد تو جیبش ، و نوک انگشتاش سردی کلید رو حس کرد. کلیدارو کشید بیرون و در خونه رو باز کرد. در با صدای قیژی باز شد و بهش خوش آمد گفت.

کتشو در آورد و روی جا لباسی کنار در آویزون کرد. و تند تند از پله های طبقه پایین بالا رفت.

بلوزشو در آورد و زیپ شلوارشو باز کرد و اونا رو از تنش درآورد. بعد لباساشو با بی حوصلگی روی صندلی میز تحریرش انداخت. از توی کشوی لباساش یه شلوارک گشاد در آورد و پوشیدش.

بعد خودشو روی تختش پرت کرد. دستاش کنارش باز بودن و پاهاش پایین تخت آویزون بود. چشماشو بست. اما راحت نبود. ابروهاش به هم نزدیک شدن . داشت دنبال دلیل ناراحتیش می گشت. بعد با نور ضعیفی که داشت پشت پلکاش با چشم بسته حس می کرد پوف بلندی کشید.

حسِ دوباره از جاش بلند شدن رو نداشت پس دستشو کنارش حرکت داد تا یه چیزی پیدا کنه. وقتی دستش با جسم نرمی برخورد کرد بلا فاصله اون رو برداشت و به سمت کلید چراغ پرت کرد. اما بالش زیادی برای لمس کلید سبک بود و اثر نکرد، پس مجبور شد همونطور که دنیارو با فحش هاش ترور میکرد از جاش بلند شه و به سمت کلید چراغ بره.

وقتی با رضایت از فضای تاریکی که بوجود آورده به سمت تخش حرکت میکرد ، بالشتش رو هم از روی زمین برداشت.

با خستگی سرشو روی بالشت گذاشت و با خودش فکر کرد روزاش خیلی تکراری شده و باید حتما دنبال کار بگرده.

بعد چشمهاش رو بست و روحش رو آزاد کرد.

Chasing Rainbows | Z.MWhere stories live. Discover now