"باید بهمون همه چیو بگی لویی." وقتی باباش با جدیت گفت لویی ترسید که شاید هری بهشون همه چیو گفته.

"این عکس سونوگرافی چیه؟" مادرش در حالیکه عکس روی یخچالو نشون میداد گفت.
همون لحظه که لویی میخواست حرف بزنه، هری جواب داد.

"من حاملم خانوم." لویی با ترس به هری خیره شد. هری وقتی متوجه نگاه های لویی شد قلبش دو برابر قبلی شکسته بود.
هنوزهم ازش خجالت میکشید.

"برای چی پس عکسش اینجاست؟ باباش کو؟" هری چندتا چیزو تو ذهنش مرور کرد و از بینشون مناسب ترینشو انتخاب کرد.

"منو ترک کرد. گفت بچه ها و من یه اشتباهیم." لویی با دیدن چهره غمگین و شکسته هری احساس کرد قلبش فشرده میشه. وقتی هری حامله بود نباید این حرفارو به لیام میگفت.

"خدایا! بخوای میتونم اون مرتیکه رو ناکارش کنم." خانم تاملینسون با عصبانیت گفت.

از هری خوشش اومده بود و اینکه ینفر با این پسر دوست داشتنی اینطوری رفتار کرده بود اعصابشو خورد کرده بود.

"آه مشکلی نیست خانوم." هری لبخند زد

"به من خانوم نگو هری. مثله مامانتم مگه نه؟" مادرش لبخند دوست داشتنی زد.

وقتی هری سرشو بطرف لویی چرخوند دید که اونم داشت بهش نگاه میکرد. فورا سرشو خم کرد و گونه های سرخشو با دستش پوشوند.

" پس پسرم داره حمایتت میکنه؟" آقای تاملینسون پرسید. حالت صورتش طوری بود که نه لویی و نه هری میتونستن ازش سر در بیارن.

"ب-بله" لویی با بیحالی جواب داد. اون یه بیشرف پست بود.

"هری عزیزم میشه با من بیای؟ میخوام باهات یکم حرف بزنم و لویی هم با باباش باید حرف بزنه." هری سرشو تکون داد و خانم تاملینسون رو دنبال کرد.

"لویی!" اقای تاملینسون ولوم صداشو بالا برد و توجه لویی رو که جز خودش به همه چی نگاه میکرد جلب کرد.

"دلیلت برای گول زدنمون چیه؟ چرا اون تو ازش معذرت خواهی میکردی و میبوسیدیش ولی در عین حال هری مجبور شده بود بگه بچه از تو نیست؟"
صدای عصبانی باباش تو مغزش اکو میشد.

چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. نمیتونست از هری عصبانی باشه تقصیر خودش بود.

"بابا من واقعا متاسفم ولی-"

"شوخی میکنی؟!" لویی سرشو خم کرد.

"من قراره نوه داشته باشم و تو اینو از من پنهان میکنی." لویی با شنیدن صدای خوشحال پدرش با شوک سرشو بالا گرفت

"عصبانی نشدی؟" لویی با معصومیت پرسید.

"چون ازم پنهان کردی عصبانی شدم لویی ویلیام تاملینسون. معلوم نیست چیکار کردی که اون پسر دوست داشتنی وقتی اومده بود خونه داشت گریه میکرد. اگه بری قلبشو بدست بیاری خوب میشه."
لویی لبخند احمقانه ای زد و سرشو تکون داد.

SHIT! I'm Pregnant. || L.S AUUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum