Chapter 19

1.6K 121 20
                                    

[ بهترين بخش باور كردن "Believe" دروغه "Lie" ]

****

در اتاق با غژغژ باز شد و صدای قدم های آروم تو اتاق ساکت شنیده میشد. دختر کوچولو زیر پتو دراز کشیده بود و وقتی متوجه شد یکی وارد اتاق شده آروم چشماشو باز کرد. سرشو بلند کرد تا مادر لاغر اندامش رو که با حالت نگرانی تو چهرش به سمتش میومد، ببینه.

"مامان؟ چی شده؟"

دختر ده ساله، آنجلینا، پرسید و چشمهای خواب آلودش رو مالوند. مادرش نشست روی تخت و با عشق گونه هاشو نوازش کرد. دهنشو باز کرد تا حرف بزنه ولی یه صدای بلند تو خونه اکو شد و آنجلینا فورا با چشمای گشاد نشست.

"اون چی بود؟" اون با وحشت پرسید. مادرش به در بسته ی پشت سرش و دوباره به آنجلینا نگاه کرد و یه نفس سست کشید.

"نگران نباش عزیزم پدرت ازمون مراقبت میکنه."

سعی کرد بهش اطمینان بده ولی آنجلینا از صداش میدونست یه مشکلی هست. پدرش تو خطر بود؟ چرا اتفاقی داشت میافتاد؟

"مامان چه مشکلی پیش اومده؟" آنجلینا دوباره پرسید درحالی که چشماش پر از اشک شده بود.

"هیچی-"

"از خونه ی من برو بیرون." صدای بلند و عصبانی پدرش، حرف مادرش رو قطع کرد.

اون ازجاش پرید و بازوهاشو دور کمر مادرش پیچید و صورتشو تو سینه ی اون پنهان کرد.

بنگ بنگ.

دوتا صدای بلند شلیک گلوله. اشکای نرم روی لبش ریختن و مادرش دستشو گذاشت رو گوشای آنجلینا ولی اون شنیده بود.

"مامان.. بابا... من میترسم مامان." نمیتونست جملشو کامل کنه. دوباره روی سینه ی مادرش هق هق زد.

"گوش کن عزیز دلم، برو و توی کمد قایم شو و لطفا تا وقتی من بهت نگفتم بیرون نیا، باشه؟"

مادرش پرسید و تو چشماش نگاه کرد. آنجلینا با سرعت سرشو تکون داد.

"تو برمیگردی؟"

"اره عزیزم برمیگردم. دوستت دارم."

سرشو بوسید و بلند شد و از اتاق رفت بیرون. پاهای لرزون آنجلینا اونو بردن سمت کمد و اون با دقت رفت داخل قبل از اینکه درو ببنده.

رفت گوشه ی کمد و صورتشو بین بازوهاش پنهان کرد وقتی آروم گریه میکرد. اون منتظر موند و منتظر موند تا مادرش برگرده ولی اون هیچ وقت برنگشت و بعد...

NudeWhere stories live. Discover now