11

729 45 21
                                    

*ادامه فلش بک* (از نگاه نویسنده)
چند دقیقه ی بعد هر سه تا پسر جلوی کلاب بودن و شناسنامه های جعلی شونو نشون نگهبان دادن و وارد کلاب شدن...
بوی تند ویسکی یه لحظه باعث شد سر زین گیج بره
وهر سه تا  یه راست رفتن سمت بار و ودکا سفارش دادن و خوردن و خوردن و خوردن!
چند دقیقه ی بعد جان و لو بد جور مست شده بودن و زین ک هنوز هشیار بود چون باید رانندگی میکرد ، نگاهشو ب جمعیت وحشیه روب روش دوخت...
جان با صدای خمارش گفت:هی زیییین.... *سکسکه* اون دختره بد جور تو کفته
زین نگاه جان رو دنبال کرد و رسید ب یه دختر سکسی با سینه های بزرگ واو! موهاس بلند مشکی با ارایش خیلی غلیظ(دوستان اینجا دافای ایرانیو تصور کنین 😂) و یه تیکه پارچه ی مشکی  دورش!...ک مثلا لباس بود!
دختر داشت با یه لبخند کثیف ب زین نگاه میکرد ولی....
زین در کمال تعجب اصلا تحریک نشد!!... 
زین رفت سمت زین و لباشو محکم گذاشت رو لبای دختر و دخترو هل داد سمت دیوار
دختر دستشو گذاشت رو دیکه زین ولی بازم تحریک نشد!
لبای هردو پف کرده و قرمز بود ولی دختره وقتی فهمید زین برامده نشده زینو هل داد و رفت!
زین با اخم اومد نشست روی صندلی کنار جان ولی لویی رفته بود وسط دوتا دختر بلوند ب طرز کثیفی میرقصید
جان با نیشخند گفت:  مث ک این دختره پسندت نکرد! 
زین:نمیدونم چ مرگم شده... خیلی اشفتم...اصلا تحریک نشدم!
جان با تردید نگاهشو دوخت ب زین و گفت:  زین ؟!...چی شده؟!..
زین با خشم از جاش بلند شد و گفت:لو رو جمع کن و بیا بریم و سریع رفت بیرون و سوار ماشین شد
بعد ا چند دقیقه جان لویی رو هل داد تو ماشین و خودش هم نشست و زین سریع حرکت کرد
*پایان فلش بک*(داستان از نگاه زین)
لیام: هی هی زین... کجایی پسر؟
_ها؟...هیچی همینجام
لیام با یه لبخند مهربون نگام کرد و بغلم کرد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچ وقت فک نمیکردم انقد خوشبخت بشم... مخصوصا با اون گذشته ای ک من داشتم... قطعا هرکی گذشته ی منو داشت تا الان خودکشی میکرد... و یه پوزخند صدا دار زدم....
لیام:گذشته ها گذشته زین....ماباید باهم اینده رو بسازیم....
از تو بغلش اومدم بیرون و با لبخند نگاش کردم...
سریع لباشو گذاشت رو لبام....
_خیلی عاشقتم لیام...
لیام:من بیشتر....بهتره بخوابیم زین...

یک هفته از رفتن من ب خونه ی تونی میگذره و ما کلی بهم تکستدادیم و گپ زدیم اون هنوز دوس پسر پیدا نکرده
لیام:  هی زین... من یه هفته مرخصی گرفتم
لیام با هیجان اینو گفت و من یه لبخند زدم
_واقعا؟؟ ....خب مناسبتش چیه؟
لیام: میخوایم بریم مسافرتتت زنگ بزن ب بچه بگو جمعوکنن بیان خونمون ساعت 9پروازه !!
_واو واو واو اقا پسر تند نرو وایسا منم سوار شم!  یک: دیلن چی؟ دو: کجا؟
لیام:احمق... دیلن هم بامو میاد...میامییی
با خوشحالی جیغ زدم و پریدم بغل لیام! اون خوب میدونه من عاااشششق میامی ام!
_لی مرسسی!مرسییی
سریع دویدم و رفتم طبقه ی بالا و یهو رفتم تو اتاق دیلن!
دیلن داشت تیشرتشو در میاورد تا یکی دیگه بپوشه
دیلن: هی! اون درو برا این گذاشتن که در بزنی زین!
و سریع روشو کرد اون ور و لباس دیگشو پوشید
پوفی کشیدم _پووووفففف.... دیلن! عینه دخترا شدی
و ستامو گذاشتم رو سینه هام و صدامو نازک کردم _اون خداااا کسی نباید اینارو ببینه!!
دیلن خندید ورفت بیرون من یهو دستشو کشیدمو گفتم _کجا کجا؟؟برگرد تو اتاقت باید وسایلاتو جمع کنی
یهو وایساد و با شک پرسید:برای...چی؟
_مـــــــــســــافـــــــرت
یهو شکش برطرف شد و با ذوق گفت:کجا؟!
__________________________________________
خیلی خیلی ببخشید ک انقد دیر گذاشتم !
ادیت نشده اگه اشتباهی چیزی داشت ببخشید

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 05, 2016 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Stay With Me ~Ziam~Where stories live. Discover now