3

851 100 16
                                    

*ادامه ی فلش بک *

یاسر بدون هیچ حرفی زینو هل داد توی ماشین و خودش هم نشست
یاسر: چطوری پسر ؟

زین که از ترس صداش میلرزید گفت
_...اوم...من خوبم ....پ..پدر

یاسر: چی ؟؟ صدات لرزید؟

زین با دستپاچگی گفت: نه... نه برای چی باید بلرزه ؟
یاسر: هیچی... فک کردم لرزید
زین: ...اوه
یاسر: مدرسه چطور بود پسرم ؟
زین کمی با خودش فکر کرد ک چرا یاسر باید یهو انقدر اخلاقش با زین تغییر میکرد؟ نکنه میخواد ازش حرف بکشه ؟ ...اوه ...
زین گیج شده بود! اره...
زین: آممم... اون خوب بود پدر...
یاسر: خب رسیدیم... برو توی خونه و... منتظر باش...
زین یه نگاه گیجی ب پدرش انداخت و رفت پایین و دوید سمت اتاقش...

'زین اروم باش... چیزی نیست... زین اروم باش '
زین وقتی پشت در اتاقش تکیه داده بود این رو مدام با خودش تکرار میکرد
یاسر : زین بیا بیرون

اوه نه!

زین رفت توی اتاق نشیمن و رو به روی پدرش ایستاد و نگاش کرد....
یاسر یه پک سیگار از توی جیبش در اورد و ب زین نشون داد چشمای زین داشت از تو حدقه در میومد !!!

فاااااک چطور اونو پیدا کرد ؟؟؟ فاک می اوه...

یاسر: خب زین... بهم بگو این چیه ؟
زین یکم مکث کرد : آمممم....
یاسر فریاد زد: مکث نکن زین

زین ترسیده بود... به معنای واقعی ترسیده بود
زین: اون سیگاره...
یاسر: و چرا باید توی کیف تو باشه ؟
زین حرفی نزد...
البته اون حرفی نداشت ک بزنه... اره اون سیگار میکشید،زنگای تفریح با دوستاش... جاناتان و لویی

یاسر یه نخ سیگار دراورد و اونو با فندک روشن کرد...
یه پک محکم زد...
دو پک....
سه پک....
و اومد سمت زین و به ارومی گفت: ببین پسرم... من واقعا نمیخوام به تو اسیب بزنم... ولی ببین... تو خودت کاری میکنی که من ...

حرفش رو نا تموم گذاشت... و ناگهان صدای فریاد زین بلند شد

اون خیلی سریع اتفاق افتاد...

اون سیگار رو توی بازوی راست زین فرو کرد...

یاسر یه سیلی محکم به زین زد جوری که زین افتاد و پاش خورد به میز و افتاد... در بد ترین حالت ممکن...
یاسر: زین... خفه شو

صدای یاسر اونقدر بلند بود که چهار ستون خونه لرزید...

چه برسه به زین...
بیچاره زین....

یاسر اومد و یعقه ی لباس زینو گرفت و زینو بند کرد...

زین با التماس گفت: نه پدر... نه! ...

یاسر اونو محکم هل داد و کمر زین خورد توی دیوار...
یاسر: امیدوارم دفعه ی بعد تکرار نشه...
و رفت...

زین احساس کرد بد بخت ترین پسر دنیاس... اشک از چشماش سرازیر شد
اون دو ماه دیگه18 سالش میشد...
دیگه پدرش حق زدن اونو نداشت... داشت؟

* پایان فلش بک *

_____________________
شرط رای 20

Stay With Me ~Ziam~Where stories live. Discover now