6

674 71 10
                                    

توی این هوای سرد لندن پیاده روی کردن واقعا احمقانس ! ولی در عین حال واقعا لذت بخشه...مخصوصا واسه ی من ک عاشق سرمام !!
اوه ...من بین یه سه راهی موندم !اینکه برم خونه ی نایل یا برم خونه ی هری یا برم بستنی یخی بخورم!
خب خوشبختانه یا متاسفانه من بستنی یخی رو انتخاب کردم!
چون از توی خونه موندن واقعا خسته شدم .نگاهی ب ساعتم نگاه کردم ...اوه ...ساعت 3:47 دقیقس ( ظهر ) فکر میکردم بیشتر باشه آخه هوا با ابرای سیاه پوشیده شده ...و فکر کنم ....نه نه مطمئنم ک لیام اومده خونه و حتما تعجب کرده ک من خونه نیستم !
بیخیال ...عیب نداره الان من به تنها چیزی ک فکر میکنم بستنی یخیه !
نه لیام !

من به بستنی فروشی ک همیشه میرفتم ینی بستنی فروشیه Happy رفتم
اونجا واقعا آدم شاد میشه ...مخصوصا من !
رفتم اونجا و روی دور ترین میز و صندلی نشستم و سریع یه گارسون
سفارشم رو ب گارسون گفتم ولی گارسون از جاش تکون نخورد !
بهش نگاه کردم دیدم بهم خیره شده و محو تماشام شده بود !

( لازم هست دوباره بگم ک زین خیلی جدابه یا نه ؟؟)

یه سرفه ی الکی کردم تا گارسون برگرده !
_هی ...برگرد رو زمین !
گارسون : اوه ....ببخشید. و سریع دور شد

"بستنیم اومد ...هورا !"
اینو با خودم گفتم وقتی ک گارسون نزدیک میزم شد و پیش خودم لبخند زدم
از گارسون تشکر کردم و گارسون زود رفت
ب بستنیم نگاه کردم ....اوه
بستنی آلبالویی با تیکه های یخ بزرگ روش
یهو اشتهام واسه خوردن اون بستنیه خوش قیافه رو از دست دادم !
داشت حالم بهم میخورد! از اون فضا و بوی بستنی های مختلف !
آق
سریع پولو کنار بستنی گذاشتم و رفتم بیرون
بیرون ک رسیدم یه نفس عمیق کشیدم هوای سرد دماغمو سوزوند ....خیلی حس خوبی بود !
داشتم ب اون دختره ک گارسون بود فکر میکردم ...
موهای بابلیس شده ی بلوند ، ن خیلی بلند و ن خیلی کوتاه ...چشمای توسی ...شایدم آبی ( تسا :| ) سرمو تکون دادم تا این افکار مخمو نخورده
رسیدم خونه و دستمو تو جیبم بردم تا ببینم کلید دارم یا نه ؟‌ اوووف
از شانس بد من کلید زیر گلدون هم نبودش ...
رفتم زنگ رو زدم
صدای چند نفرو از توی خونه شنیدم ...اوه ...
نکنه واسه لیام اتفاقی افتاده باشه ؟
چند لحظه ب این فکرم فکر کردم ...چقد احمقانه بود !
نایل با شدت درو باز کردم و پرید تو بغلم !

نایل : فاک یو زین ...خیلی نگرانت شدم پسر !
با نایل اومدیم تو خونه دیدم هری با یه حالتی داره نگام میکنه ک مثه همیشه نفهمیدم چ حالتی !!
هری : هی زین کجا بودی؟ ما کلی نگرانت شدیم ؟

"چ آدم مهمی ام !"

_من اوممم...پیش لویی بودم
نایل : اتفاقا لیام هم گفت ولی وقتی زنگ زد ب لو و دید گوشیش رو بر نمی داره نگران شد و ب ما زنگ زد
_اوه ...
لیام از تو اتاق دوید بیرون و پرید تو بغلم
خندیدم و گفتم : هی لی ...دارم خفه میشم !
لیام : کجا بودی عشقم؟ دلم برات تنگ شده بود
_من...
داشتم حرف میزدم ک با لباش ساکتم کرد
یکم شوکه شدم ولی بعد دستامو کردم تو موهاش و جواب بوسشو دادم
لو: برین گمشین تو اتاقتون اح
خندم گرفته بود ولی بوسمونو ادامه دادم

یکم ک گذشت نایل گفت : اگه دل و قلوه دادنتون تموم شد ب ما شام بدین ک میخوایم بریم .!
_نی؟پسرم ؟
نایل : بله بابایی ؟
_خفه شو ...هز بزنگ پیتزا بیارن ....
فورا هری زنگ زد و چهار تا پیتزا سفارش داد ...پنج مین طول کشید تا بیان دم در !
لی پولو‌حساب کرد و پیتزاهارو آورد و گذاشت جلومون ...
همین ک بازش کردم ...اوه دوباره اشتهام کور شد!
_هی نی ....تو ماله منم بخور من نمیتونم بخورم ...
نایل: با کمال میل
لیام : هی زین ....خوبی ؟
_آره خوبم ....میرم تو اتاق
چند دقیقه بعد صدای هری رو شنیدم

هری : خب مرسی لی ...نایل پاشو ساعت 6شد ...باید بریم ...
نایل غذارو برداشت و بای داد و صدای در اومد ک ینی رفتن

لیام اومد تو انتاق و کنارم دراز کشید
_هی لی !....کار چطور پیش رفت ؟
لیام: خوب بود ...مثه همیشه ....بگو ببینم توکجا بودی ؟

_خب ...اول از همه رفتم خونه ی لوی ...تقریبا 1 ساعت و نیم یا بیشتر پیشش بودم ...بعد گفت ک با جیکوب و استفن میخواد بره بار و من ...
لیام نزاشت حرفمو کامل کنم ( چرا همش حرف پسرمو قطع میکنی:|)
و لباشو گذاشت رو لبام
لیام : بیخیال ....روز سختی بود ....حتما خیلی خسته ای ...بخواب شب بخیر
با تخسی گفتم : باشه ! شب بخیر

________________________
شرط رای نمیزارم 😌
هرچی خودتون صلاح دونستین بزارین عشقا ❤

Stay With Me ~Ziam~Where stories live. Discover now