8• من مريضم

1.3K 245 44
                                    

"سلام"

النور با یه صدای کاملا النوری گفت.

لویی به پاش لگد زد و النور طوری نگاش کرد که یعنی اگه زندگیشو دوست داره نباید دوباره اون کارو بکنه ولی لویی توجهی نکرد و مشتشو بلند کرد و تهدید به زدن کرد!

لویی میتونه صدای ضعیف حرف زدن اون طرف خط رو بشنوه.سعی میکنه یه جوری با اشاره به النور بفهمونه گوشی رو روی حالت اسپیکر بذاره.النور با اخم به لویی نگاه میکنه و منظورش رو نمیفهمه.

"اوه..بله من آنا هستم"

بالاخره لویی بلند شد و یه کاغذ مهم اداری رو برداشت و پشتش با خودکار نوشت "اون لامصبو بذار رو اسپیکر!!"و کاغذ رو گرفت جلوی صورت النور.

النور متوجه شد و با چشمای گرد شده از گوشی فاصله گرفت و حالت اسپیکر رو فعال کرد.لویی با دقت گوش داد و شنید که هری قبل از حرف زدن دو بار گلوشو صاف کرد.

"سلام..تو صدات با اون چیزی که من تصور میکردم فرق داره!"

هری گفت و النور و لویی باهم نگاهی رد و بدل کردن که یعنی "حالا چی بگیم؟"

لویی با دستش چند تا اشاره كرد ولی النور گیج شده و منظورش رو نمیفهه. وقت داره میگذره و هری داره میپرسه که آنا هنوز اونجاست یا نه؟و همون موقع النور اشاره ی لویی رو میفهمه.

"اممم..من اینجام..میخواستم بگم...توام همینطور..یعنی تو هم صدات با اون چیزی که من تصور میکردم فرق داره! "

النور با صدای نازک تر از معمول گفت و به زور چند تا سرفه ی یواش کرد تا به نظر بیاد داره میخنده!

النور افتضاحه و لویی صورت خودش رو بین دستاش گرفته و به این فکر میکنه که بره و وصیت نامش رو همین الان بنویسه تا هر وقت هری ماجرا رو فهمید و اون رو به قتل رسوند حداقل با عزیزانش خداحافظی کرده باشه.

"حالت خوبه؟تو به نظر...خوب نمیای..."

هری گفت و لویی میتونه اخم کوچیکی که روی صورت اونه رو تصور کنه. یهو یادش افتاد که کل روز با هری حرف نزده. شاید چون هری کل روز داشته با آنا حرف میزده!

البته که لویی میدونه آنا خودشه ولی این فرق میکنه،وقتی آناست نمیتونه در مورد زین به هری غرغر کنه یا بغلش کنه یا خود واقعیش باشه.

اون میخواد هری رو ببوسه ولی نه به عنوان آنا،اون میخواد هری رو ببوسه و نوازشش کنه و اون واقعا عاشق هریه و این تمام مغزش رو پر کرده.یه جریان ثابت از هری هری هری....

این ماجرا داره دیوونش میکنه و با این وضع حتی اگه هری اون رو نکشه خودش از شدت فشار احساسات زیادی میمیره.

"اومم..آره..من مریضم"

النور گفت و لویی سرشو بالا آورد و با تعجب نگاه كرد و فکر ميكرد"چه عجب بالاخره یه حرف درست حسابی زد"و به النور چشمک زد و النور در جواب بهش چشم غره رفت و لویی رفت تا واسه خودش چایی بریزه و النور رو با اعصاب داغونش تو اتاق تنها گذاشت.

لویی چایی رو دم كرد و النور رو ديد که روی کاناپه ولو شده و داره پشت تلفن هر هر میخنده. لویی خنديد ولی یه موج از حسادت رو احساس كرد وقتی ديد اون دوتا دارن اینطوری در مورد تنیس و گلف و فوتبال و دوستا و خانواده و هزار تا زهر مار دیگه حرف میزنن. چیزایی که لویی از قبل در موردشون با هری حرف زده ،ولی بازم فرق میکنه....

اون باید به خودش یاد آوری کنه که تنها دلیل زنگ زدن هری علاقه به آدمی بوده که لویی خلق کرده،نه النور.هری حتی نمیدونه اون النوره!و احتمالا الان هم نمیفهمه چون هنوز مشکوک نشده. لویی از این بابت خوشحاله، ولی هنوزم دلش میخواد همونطوری که النور-آنا میتونه با هری بخنده اونم بتونه.

صدای وحشتناک سوت کتری توی اتاق پيچيد و لویی رفت تا خاموشش کنه.همینطور که چایی رو ميريخت احساس گیجی ميكرد.
برگشت پیش النور که حالا گوشی رو از حالت اسپیکر برداشته و داره تنهایی با هری گپ میزنه.

"فاک یو النور."

لویی فکر كرد و با عصبانیت چاییش رو هورت كشيد و فورا از این کار پشیمون شد چون زبون و لباش سوختن.

"هری میتونه بوسشون کنه که خوب شن"

لویی با خودش فکر كرد.ولی هری دوطبقه پایین تر تو اتاقشه و هری استریته.

خدایا،چرا اون باید استریت باشه؟؟؟

شاید اگه لویی میتونست دو تا سینه در بیاره هری نظرشو عوض کنه...احتمالش هست..نیست؟؟ خیلی خب..شاید نباشه ولی شاید لویی بتونه یه عالمه وزن اضافه کنه...سینه های بزرگ مردا هنوزم سینن دیگه!!نیستن؟؟

ولی هری بلافاصله عاشقش نمیشد اگه یهو صد کیلو چاق تر میشد!!.پس لویی این فکرو از سرش میندازه بیرون...لویی نمیتونه یهو یه پوسی هم در بیاره!!پوسی خیلی منحصر به فرده..اینجوری نیست که لویی بتونه بره عضو یه باشگاه پوسی بشه! اصن چیزی به نام باشگاه پوسی وجود داره؟؟!!!

"لویی"

النور داد زد و لویی از هول نصف چایی رو خالی كرد رو شلوارش. دست هاش رو مشت كرد تا دردش خفه شه. با ترشرویی به النور در حالی که چایی داغ داره رو تمام شلوارش پخش میشه نگاه كرد.

"چیهههه"

"من قطع کردم،اگه هری دوباره زنگ بزنه خودم میدونم چی بهش بگم"

النور با لحن تهدید آمیزی گفت و رفت که وسایلش رو جمع کنه.

لویی میخواست اعتراض کنه ولی یهو چشمش به ساعت روی دیوار افتاد و فهمید که بله، نیم ساعت گذشت و بله، تمام این مدت اون داشته به هری و پوسی ها فکر میکرده...

النور رفت و لویی هنوز به دیوار خالی خیره شده. تلفنش بین پاهای سوختش افتاده . همه چیز طبق برنامه پیش رفت ولی نمیدونه چرا یهو احساس مزخرفی بهش دست داده. شاید چون میدونه هر چقدر هم خوب پیش بره بازم هری به همین حد قانع نمیشه و اون یا باید همه چیو اعتراف کنه یا با دیلیت کردن اکانت آنا قلب هری رو بشکنه.

اون یه جورایی میخواد با سر بره تو دیوار، یه جورایی میخواد گریه کنه، یه جورایی میخواد جیغ بزنه...ولی بیشتر از همه چی...اون هری رو میخواد.

CATFISH | CompleteWhere stories live. Discover now