Chapter 19

791 144 54
                                    

گم شدن .
يكى از هزاران نوع ترس . آغاز چيده شدن دومينوى ترس هاى بعديه . تنها موندن و فراموش شدن ، مهره هاى بعدى هستن .
با قاطعيتى نسبى ، ميتونم بگم بدترين نوع گم شدن ، گم شدن بين مرز خواب و بيداريه .
و زمانى به نهايت خودش ميرسه كه نميتونى آخرين بارى كه بيدار بودى رو به ياد بيارى.

دست زينُ روى صورت خودش گذاشت . بغضى مزاحم كه مثل زخمى كهنه ، آزارش ميداد ، صداش رو خدشه دار و لرزون كرده بود . قلبش فشرده شد و اين ، نشونه ى دفن شدن روحش زير آوار دلتنگى بود .

- مـ..من بابت هفته ى گذشته عذر ميخوام زين .. اصلاً نميدونم چه اتفاقى افتاد ..متأسفم كه نيومدم ديدنت . همه چيز خيلى بهم ريخته .. حتى نميدونم چطور توضيح بدم ! تعداد كابوس هايى كه ميبينم اينقدر زياد شده كه .. كه من نميدونم اين واقعيه يا نه . نميدونم اگر از اين در برم بيرون با راهروى بيمارستان مواجه ميشم يا .. يک درّه؟ اميدوارم اين كابوس نباشه .

مكث كرد . بغضش درحال شكستن بود .

- آخرين بارى كه خوابيدم و چيزى خوردم يادم نمياد .. خونه به طرز وحشيانه اى ساكته و .. من خسته شدم زين .. نـ..نميتونم بيشتر از اين تحمل كنم .

پوسته ى اون بغض لعنتى شكسته شد .
اتاق با آواز اشك ها پر شد . ليام مى تونست از
« هيچكارى نكردن » زين عصبانى باشه ، ولى سرش رو روى سينه ى برهنه و سرد اون گذاشت . انگشت های سردرگمش ، به سمت دست زین سوق پیدا کرد. براى جادوگر بودن ، نيازى به چوبدستى و ورد هاى مخصوص نيست .. زين و ضربان كند قلبش ، جادوى ليام بود .
.
.
خوابش برد .
نميدانم خوابيدن روى سينه ى اون ، چه سرّى داشت كه باعث آرامش چهره ى ليام شد .
.
.

دوازده شب ، شيفت كارى اون به اتمام رسيد و به سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض كنه .
از جلوى اتاق شماره ى 169 عبور كرد و ناگهان ، دست هايى قوى و نامرئى اونُ به عقب هول داد و مجبورش كرد وارد اون اتاق بشه .

چيزى كه ديد ، ارزش تماشا داشت .
سر ليام روى سينه ى زين ، همزمان با دم و بازدم اون ، معصومانه بالا و پايين مى رفت . خواب آروم و عميق زين به ليام سرايت كرده بود و به نظر مى رسيد اون ها تا ابد مى تونن اين حالت رو حفظ كنن . نگاهش سُر خورد و تصوير ليام كه دست زين رو محكم نگه داشته بود توى چشماش نشست . چهره ى ليام از آرامشى كه داشت مى درخشيد و اون واقعاً نمى خواست با بيدار كردنش اين آرامش رو ازش بگيره . اما متأسفانه احتمال به خطر افتادن تنفس زين ، اونُ وادار مى كرد .
نزديكتر رفت و دستش رو با احتياط روى شونه ى ليام گذاشت .
- هى پسر ، بيدار شو .

در چندثانيه ، تمام آرامش و لبخند از چهره ى خسته ى اون پاك شد . انگار که از همون اول فقط نقابی مقوایی برای پنهان کردن درخشش گم شده ی گوی های شکلاتی رنگش بود .
با وحشتی که جایگزین شادی بود ، به بالا نگاه كرد و قلبش با سرعتى بيشتر از حد نرمال كوبيد . اونقدر سريع كه قفسه ى سينه ش ، براش جاى كمى بود .

- ا..اتفاقى افتاده ؟؟

بيلى شونه هاى اونُ گرفت و شرمسار گفت :
-متأسفم ... مجبور بودم بيدارت كنم .

- خـ..خواب بودم ؟؟ چه مدت ؟؟ اين .. اين بهش فشار نياورد ؟؟ لعنتى ، نـ..نبايد رو سينه ش ميخوابيدم . اون حالش خوبه ؟؟ تنفسش مشكلى نداره ؟

صورت ليام رنگ عوض كرد و كلماتِ نشأت گرفته از ترس ، روى لب هاش جارى شد .
بيلى با يک نگاه به صفحه ی نمایش دستگاه های مختلف و معاینه ی سريع ، ليام رو مطمئن كرد :

- نه ليام .. اون كاملاً حالش خوبه .

ليام به چشم هاى بيلى زل زد تا راست يا دروغ بودن حرفش رو تشخيص بده . به خودش اعتراف کرد دلش میخواد این حرف رو بپذیره .

پرسید : اون صدای من رو میشنوه ؟

دهن بیلی یک بار باز و بسته شد بدون اینکه جوابی بده . نگاه کردن به چشم های منتظر لیام سخت بود ، بنابراین به زمین زل زد .

بعضی وقت ها ما نیاز داریم دروغ بشنویم ، حتی اگر نتیجه ی خوبی نداشته باشه .

- آره . اون میشنوه .

لیام نفس راحتی کشید و یکی از زنجیر های بسته شده به پاهاش باز شد .

- آم .. فکر کنم بهتره بری خونه ، از نیمه شب هم گذشته .
بيلى بازوى ليام رو گرفت تا براى بلند شدن بهش كمك كنه ، ولى اون يك ذره هم تكون نخورد . مدتى نسبتا طولانى به بيلى زل زد تا بالاخره اون بازوش رو رها كرد و گفت :
- باشه ، هرجور راحتى .

بيلى رفت و ليام نگاهش رو از جاى خالى اون گرفت و به پسر روى تخت چشم دوخت .
بوسه ای مرده روی پیشونی زین گذاشت و جعبه ی کِرِم رو درآورد .

مقداری از کرم رو پشت دست زین گذاشت و به آرومی شروع به پخش کردنش کرد .
پوست رنگ پریده و خشک زین ، به آرومی طراوت خودش رو به دست آورد و همزمان ، نور کم سویی ، در چشم های خسته و بیمارگونه ی لیام درخشید .

لیام با بوسیدن تمام اجزای صورت زین ، بهش شب به خیر گفت و رفت .



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــ
ـــ

سلاااامم D;

خوشحال نشید :/
برنگشتم ، یواشکی اومدم ://
دلم تنگ شده شدیــــــــد :"(

فقط اومدم آپدیت کنم که دلتون
تنگ نشه D:

تابستون خوبی داشته باشین :"]

HUMANS || Ziam ||Where stories live. Discover now