جستجو

65 4 2
                                    

ساعت 6بعد ظهر به خونه اشلی رفتم.در زدم.اشلی در رو برام باز کرد.لباس سبز و دامن رنگ قهوه ای پوشیده بود.دور چشماشو سایه زده بود.تیپش باحال بود ولی قشنگ نبود.منو به طرف اتاقش برد.اتاقش خیلی جالب بود.یک قفسه کتاب های خون آشام،زامبی،هیولاو........لباس و کیف هایی که عکس زامبی و اسکلت داره و از همه باحال تر دمپاییش بود که دهن زامبی بود.یک در مخفی هم داشت که به یک تابوت راه داشت ولی داخل تابوت هیچی نبود.گفت که فقط برای قشنگی گذاشته.ازش پرسیدم:ببین من دیشب قرار بود بمیرم اما یک موجودی منو نجات داد.یک جایی اونو دیدم اما نیمه گرگ و نیمه انسان بود فکر کنم با توجه به اطلاعاتی که به دست آوردم گرگینه بود اما هیچ کس حرف منو باور نمیکنه.حداقل تو باور کن و بگو من چی کار کنم؟ اشلی ترسید و گفت:نه،نه.دنبالش نرو.یکی همین کارو کرد و مرد.هیچکس حرفش رو باور نمی کرد.حتی من. اما حالا باور می کنم.بدان وارد یک مبارزه با موجوداتی شدی که اسمشونو فقط تو داستان ها و فیلم ها شنیدی.آره گرگینه هستند.برو دیگه سراغم نیا. برو.دیگه داشت فریاد می زد :برو برو.........من بدو بدو رفتم. وپشت سرم رو هم نگاه نکردم.یکی که اصلا حرفتو باور نمیکنه، یکی هم که اصلا معلوم نیست چی میگه.به هر حال پذیرایی خوبی از مهمونش نکرد.وارد خونه ام شدم(تنها جایی که احساس راحت بودن می کردم)که ناگهان یکی زنگ در خونه ما رو زد.یعنی کی می تونست باشه؟درو باز کردم.اشلی بود گریه داشت می کرد و گفت:ببخشید که با تو اینجوری رفتار کردم.نمی خواستم بترسونمت آخه آخه.......-........................بغلش کردم و گفتم:نه اصلا ناراحت نشدم.فقط جا خوردم.تو هم گریه نکن حالا که اتفاقی نیوفتاده.بیا بشین.اشلی روی مبل نشست.من رفتم آشپز خونه تا براش یک لیوان چایی بیارم اما اون به من اشاره کرد و گفت:بیا اینجا بشین تا من ماجرا رو برات بگم.کنارش نشستم.به من گفت:من نمی خواستم سرتو داد بکشم.اما دفعه پیش هم یک دختره مثل تو اومد پیشم و درمورد همین قضیه از من پرسید،من هم کل ماجرا رو براش گفتم.روز بعدش دیگه ندیدمش.جنازش رو پلیس تیکه پاره تو رخت خواب پیدا کرد.همه میگن که دختره دیوونه بود اما من می دونم که کار اون گرگینه بود.من نمی خوام که این اتفاق برای تو هم بیفته و شاهد مرگ کس دیگه ای هم باشم.شروع کرد به گریه کردن من اونو در آغوش گرفتم و گفتم:درکت می کنم.نمی خواد دیگه بهم کمک کنی.خودم می رم دنبال این قضیه.اشلی گفت:من نمی خوام تو اینکار دخالت کنم ولی بهت هشدار می دم که وارد بد دردسری شدی.بعد از من خداحافظی کرد و رفت.روی رخت خوابم دراز کشیدم. چی کار باید بکنم؟ می خوام بدونم اون موجود چیه؟ باید اول بفهمم چرا اون دختره کشته شده.خوب اون هم مثل من می خواست درباره موجوده بدونه.بعد وقتی که اشلی ماجرا رو بهش گفت، مرد.شاید اشلی اونو کشت،شاید اشلی خودش گرگینه باشه ولی شاید اون دختره درباره گرگینه ها بیش از حد می دونست و می خواست اون ها رو لو بده.شایدم نمی خواست اما اونا اینطور فکر می کردن.نه اینطوری نمیشه. باید به الیسون زنگ بزنم و بگم خودشو برای شکار آماده کنه.ساعت هشت شب بود.تو جنگل منتظر الیسون بودم.با خودم تور بدمینتون و چاقو تیز آوردم.الیسون از راه رسید.به من نزدیک شد و گفت:سلام خوبی؟ بالاخره به عقل اومدی.دوباره همون سم دیوونه شدی.من برای شکار بهترین اسلحه رو آوردم.خیلی شهرت داره ولی همه مردم اونو به اسم تابه می شناسن.خندیدم و گفتم:احمق جون آخه ماهی تابه چه جوری می تونه موجودو بکشه؟ الیسون گفت:چه جوریشو نمی دونم ولی تو خیلی از فیلم ها جواب داد.تو طعمه می شی من از پشت به اون موجود می زنم.گفتم:ببین تا تو بزنی اون منو تیکه پاره کرده.ما یک تله می سازیم و بعد می زنیمش تا داغون بشه بعد دست و پاشو می بندیم بعد می ریم بیمارستان‌ دنبال اون جسد تا ببینیم جای زخم با ناخن های گرگ و دندوناش جور در میاد.الیسون گفت:البته فکر کنم تو این مورد به دامپزشک احتیاج داریم.چون اون تو این زمینه دقیق تره.گفتم :اوه.راست می گی. به این موضوع فکر نکرده بودم. یک بار هم عقلت کار کردو...............................حرفم قطع شد چون حس کردم یکی داره به حرف های ما گوش می ده.بعد پرید روی سرم می خواستم داد بزنم ولی از ترس نمی تونستم گرگ بود.دست منو گاز گرفت و پامو چنگ زد.الیسون با ماهی تابه زد تو سرش(البته چند باری)گرگ افتاد زمین.الیسون گفت:نمی دونم گرگا چه علاقه ای به تو دارن که به تو حمله میکنن.وای،تو داغون شدی دختر،بیا کمکت کنم.اولش ترسیدم ولی بعد فهمیدم نه،این موضوع کمک می کنه.گفتم:الیسون تو با من اون شب جسدو دیدی.اون هم جای زخمش مثل من بود؟ گفت:معلومه که نه.اون خیلی عمیق بود اگه تو یکی از اون رخم ها داشتی حتما تا حالا اون دنیا بودی.گفتم:مرسی که بهم روحیه دادی.خوب پس اون موجود گرگ نبود.اون موجود می تونه همون گرگینه باشه.اما چرا به من کمک کرد و اون پرستاره رو کشت؟الیسون گفت: شاید چون پرستاره رو کشت دلش به حال تو سوخت و گفت برای امروز بسه.می خواستم بحثو ادامه بدم ولی خسته بودم.الیسون منو تا خونه رسوند.مامانم تا منو دید داد زد و گفت:وای چه بلایی سر خودت آوردی؟می گم شب نرو بیرون گوش نمی دی.چه اتفاقی افتاده؟گفتم:یک ماشین به من زد و فرار کرد.الیسون دنبالشان رفت ولی نتونست اونا رو پیدا کنه.حالا هم حوصله ندارم اگه عیبی نداره می خوام برم اتاقم الیسون تو هم بیا.الیسون از مادرم عذرخواهی کرد و با من بالا اومد.گفتم:الیسون ببین چیزی رو که دیدی نباید به کسی بگی این راز باید پیش منو تو باقی بمونه.فهمیدی؟الیسون قبول کرد و رفت.به آینه نگاه کردم صورتم داغون شده بود انگار از سربازی بر گشته بودم.

Teen Wolf book 1 (the wolf's secret)Where stories live. Discover now