ضدحال : این قسمت اسمات نیست
______________________________________________بارون میومد
یه بارون شدید ، از اون بارون هایی که با صدای بلند میخوردن به سقف و با سرعت از روی پنجره رد میشدن
یه نور درخشان از پنجره رد شد و بعدش صدای بلندی اومد که باعث شد خونه بلرزه و هری توی خواب خودشو جمع کرد
پتو های نرم اونو پوشونده بودن ، اینقدر نرم بودن که هری نمیتونست گونه اش رو بهشون نکشه
و بوی اونا فوق العاده بود . یه بوی شیرین و گرم که هری نمیتونست بو نکشه پس اون چشماشو رو بست و اون رو بو کرد تا اینکه تشخیصش داد
اون دیگه مثه احمقا رفتار نکرد وقتی که فهمید توی یه اتاق ناآشنا ست ولی اونجا خیلی تاریک بود و نمیتونست تشخیص بده کجاست
من کجام؟
وقتی یه صدای ناله از کنارش اومد ، اون پرید و قلبش سریع زد. اون صدا خیلی آروم بود و هری نتونست تشخیصش بده
و اون لحظه ، هری خیلی ترسید چون اون توی یه تختی بود که نمیدونست مال کیه
ولی بعد دوباره رعد و برق زد ، یه صدای بلند که باعث شد هری به خودش بپیچه و زیر پتو ها جمع بشه
"متوقفش کن"
یکی زمزمه کرد . اون صدا خیلی نزدیک گوش هری بود و اون ازش لذت برد چون اون صدا رو میشناخت. اون لویی بود
"لویی؟"هری زمزمه کرد و از روی راحتی آه کشید وقتی فهمید که هنوز شلوار و تی شرت قرمزش رو پوشیده
"از طوفان متنفرم" لویی غرغر کرد و بیشتر عصبانی به نظر میومد تا ترسیده"اونا میخوان تحمل منو اندازه بگیرن"
هری نمیتونست نخنده ، یه خنده ی کوچیک و آروم که به خاطر طوفان به سختی شنیده میشد
"این خنده دار نیست" لویی زیر لب گفت ولی هری میتونست لبخند توی صداش رو بشنوه "اونا ترسناکن"
و بعدش وقتی یه صدای رعد و برق دیگه توی گوش پسرا اکو شد ، لویی سرشو توی سینه ی هری جمع کرد و هری خشکش زد
و تمام کاری که هری میتونست انجام بده این بود که نفسش رو بگیره و آرزو کنه لویی برای همیشه اونجا بمونه .اون با تردید دستش رو گذاشت دور لویی و واقعا مظطرب بود چون لویی خوابیده بود و نفس هاش به سینه اش میخورد