یجواریی انگار دماغش از قبل تیزتر شده بود چون نمی‌تونست بوی فرمون های یونهی و پدرش رو تحمل کنه و مدام به همه غر می زد که بیشتر جلوی پخش شدن فرومون هاشون رو بگیرن .

به زبون عامیانه اگه می‌خواست توضیح بده حس یه زن باردار رو داشت که تو هفته هشتم بارداریشه . کاملا مطمئن بود که علاوه بر خودش خانواده‌اش رو هم حسابی اذییت کرده بود و جونشون رو به لبشون رسونده بود .

روز گذشته یونهی با بی اعصابی در اتاقش رو باز کرده بود و ازش پرسیده بود که هیتش کی قراره تموم بشه چون دیگه نمی‌تونست تحملش کنه . یونگی هم با دیدن قیافه عنق و مچاله شده‌اش از روی حرص حسابی خندیده بود و دستش انداخته بود . شاید در برابر پدر و مادرش بخاطر اذییت ها عذاب وجدان داشت اما برعکس از اذییت کردن یونهی خیلی خوشحال بود . وقتش بود که یکم جواب قلدر بازی هاش رو بگیره .

در حالی که احساس خوشحالی مثل خون توی رگ هاش جریان پیدا کرده بود به آرومی توی خیابون قدم می‌زد و از هوای لذت بخش بیرون لذت می‌برد . هوا نسبت به همیشه خنک تر بود و آفتاب غیر مستقیم فضا رو روشن کرده بود . درسته که این بار هیت سختی رو تجربه کرده بود اما داشت سرخوشی بیشتری هم تجربه می‏کرد . اصولا هر بار بعد از درست شدن هورمون هاش تنها یک احساس رضایت بخاطر برگشتن به حالت عادی وجودش رو می‏گرفت اما این بار تنها یک رضایت نبود ، به طرز عجیبی خوشحال و سرحال شده بود .

کمی با خودش فکر کرد و متوجه شد که شاید این اولین بار باشه که توی زندگیش انقدر انرژی داره .

سری تکون داد و در حالی که دست هاش رو داخل جیب های سوییشرتش فرو می کرد به قدم زدن تو خیابون خلوت ادامه داد تا مقصد برسه . با اون موهای فرفری و بهم ریخته اش و شلوار جین گشادش خیلی کوچولو و ناز‌تر از همیشه به نظر می‏رسید و همین باعث می‏شد که مردم چند لحظه یک بار سرشون رو برای بیشتر دیدنش بچرخونن .

با دیدن کتاب فروشی کوچک و بهم ریخته ای که نمای چوبی داشت و چراغی به شکل فانوس روی چهارپایه‌ای کنار درش قرار داشت سرعت قدم هاش رو کم‌تر کرد و واردش شد .

در با باز شدنش به آهنی که با فاصله ای کم ازش از سقف آویزون بود برخورد کرد و صدای زنگوله مانندی داد . توجه مرد پشت پیشخوان با شنیدن اون زنگ جلب شد و به سمت در برگشت و با دیدن یونگی که داخل شده بود لبخندی زد .

عینک سر خورده روی بینیش رو بالا داد و کتابش رو روی میز رها کرد .

« سلام یونگی .»

« سلام نامجون حالت چطوره ؟ » رو به آلفای بزرگسال گفت و به سمت پیشخوان رفت تا باهاش دست بده .
آلفای قد بلند یکی از معدود آلفا هایی بود که یونگی از صحبت کردن باهاش لذت می‏برد و از حضورش احساس خطر نمی‌کرد . پسر قد بلند دو سالی بود که جفتش رو پیدا کرده بود و زندگی خوبی باهاش داشت . اون زوج قد بلند یکی از دوست داشتنی ترین کاپل هایی بودن که یونگی به چشم دیده بود .

« خوبم ، تو در چه حالی ، چند وقته که این طرفا پیدات نیست ! »
یونگی دست هاش رو روی سطح پیشخوان گذاشت و بیشتر از قبل به سمت نامجون خم شد . « اتفاقا اومدم که درباره‌ی یه موضوعی باهاتون حرف بزنم .»

نامجون ابروهاش رو بالا انداخت و به سرعت منظورش رو فهمید . « سوکجین تا نیم ساعت دیگه شیفتش تموم می‏شه و میاد اینجا مشکلی نداری که منتظر بمونی؟ »

یونگی سرش رو تکون داد و کمی عقب رفت . « پس من می‏رم یه نگاهی به کتاب هات بندازم .»

«راحت باش . »

لبخند کوچکی تحویل نامجون داد و چرخید و پشت قفسه های چوبی ناپدید شد . در حالی که به سمت قفسه کتاب های ادبیات انگلیسی می‎رفت سعی کرد به کتاب هایی که روی زمین مثل یک ستون تا بالا اومده بودند برخورد نکنه .
از وقتی که این کتاب فروشی رو پیدا کرده بود و با نامجون و جفتش آشنا شده بود همیشه وقتی براش مشکلی پیش می‏اومد اولین جایی که به ذهنش می‏رسید اینجا بود . نامجون یکی از منطقی ترین آدم هایی بود که یک نفر می‎تونست توی زندگی پیدا کنه .
یونگی به شدت پیشنهاد‌ها و نظرهای پسر بزرگ تر رو قبول داشت .

از طرفی سوکجین هم یکی از عجیب ترین آدم هایی بود که یونگی دیده بود ، امگای بزرگ تر در عین حال که خیلی شوخی می‏کرد می‏تونست جدی ترین آدم دنیا باشه . حرف زدن و وقت گذروندن باهاش همیشه حالت رو خوب می‎کرد .

بعد از برداشتن چند کتاب که از نظرش جالب تر از بقیه بود و تا حالا نخونده بودشون روی چهارپایه چوبی که کنار دیوار قرار داشت نشست و کتاب ها رو کنارش روی زمین گذاشت تا کمی ازشون بخونه .


****

سلام خوشگلا حالتون چطوره ؟
امروز چون از تعطیل شدن فردا خیلی خوشحال شدم تصمیم گرفتم یک پارت دیگه مهمونتون کنم 🎉
البته این که با هوای ابری و بارون از خواب بیدار شدمم تاثیر گذار بود ☔☁️
نسبتاً از استقباتون از پارت قبلی راضی بودم و با کامنت و ووت هاتون ( البته نه چندان زیاد) خیلی خوشحال شدم تصمیم گرفتم منم خوشحالتون کنم .
امیدوار این خوشحال کردنا همچنان متقابل باشه و شما هم نسبت بهم مهربون باشید .
من یه سوالم برام پیش اومد اینه که من برای هز پارت عکس مربوط به وایب پارت می‌ذارم عکسا براتون میاد ؟

فکر می‌کنید یونگی چه بلایی سرش اومده ، می‌دونم اصلا هم قابل حدس نیست🙂‍↕️
راستی اگه دوست داشتید بیاید تو چنل تلگرامم تا باهم بیشتر تبادل کنیم و چیزای خوشگل خوشگل براتون بذارم 🎀

ووت و کامنت فراموش نشه بوس به لپاتون 💗

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 01 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

[‌ETHEREAL‌‌]Where stories live. Discover now