2

275 44 85
                                        

جیمین به سختی جلوی خودش رو گرفت تا بلند و عمیق نفس نکشه . این خوشمزه ترین بویی بود که تا به حال شنیده .

به سختی کنترل خودش رو حفظ کرد و با لبخند رسمی ای که تقریبا همیشه روی صورتش بود به عقب برگشت تا پسر خجالتی رو ببینه .

اولین چیزی که به چشمش خورد یه کپه موی فر مشکی رنگ بود که خیلی هم بانمک بود بعد از اون نگاهش به پایین سر خورد روی صورت پسر جوان قفل شد . با دیدنش برای لحظه ای حس کرد که نفسش توی سینه حبس شده . مات شده به پسر جوان که نگاهش روی پدرش و بعد توی چشم های جیمین ثابت شد ، خیره شد . نمی تونست باور کنه که خواب نمی‌بینه و این پسر واقعا وجود داره .

حرف های ته مین کاملا حقیقت داشت . مین یونگی کاملا شبیه مین هایون بود ، همون قدر سفید که به راحتی جریان خون رو زیر پوستش ببینی ، همون قدر آروم و لطیف و خجالتی .

اما چیزی که ته مین نگفته بود این بود که پسرش به طرز دردناکی زیبا تر از همسرشه .

« یونگی همین الان می‌خواستم باهات تماس بگیرم تا بیای ، به جیمین سلام کن ، جیمین این یونگیه پسر بزرگم .»

ته مین با لبخند بین افکار به جوش و خروش افتاده‌ی جیمین پرید .

یونگی با خجالت نیم نگاهی به جیمین انداخت . « سلام از دیدنتون خوشحالم مین یونگی هستم . »

جیمین به سرعت دستش رو برای دست دادن به یونگی جلو برد . نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره ، باید همین حالا لمسش می‌کرد .

« پارک جیمین ، منم از دیدنتون خوشحالم » وقتی دست یونگی رو توی دست خودش حس کرد بی نفس زمزمه کرد .دستش سرد و مرطوب بود ، پوستش نرم تر از اون چیزی بود که به نظر می رسید و این دیوونه کننده بود . می‌تونست حس کنه که داره کنترلش رو از دست می‌ده .

بدنش گرم شده بود و نبض می زد ، به سختی داشت خودش رو کنترل می‌کرد که دست پسر رو جلو نکشه و بینیش رو داخل گردنش فرو نبره .

این چه کوفتی بود دیگه .

یونگی خجالت زده تر از قبل دستش رو تقریبا به زور عقب کشید و کنارمادرش عقب نشینی کرد .

جیمین واقعا نمی تونست نگاهش رو کنترل کنه ، داشت ذره ذره از پسرک رو با چشم هاش مزه می‌کرد . نمی‌شنید که ته‌مین چی می‌گه و چرا داره می‌خنده .

داشت بیشتر و بیشتر کنترلش رو از دست می داد چیزی به پخش شدن فرومون هیجان زده اش نمونده بود و این اصلا چیز خوبی نبود .

باید همین الان اونجا رو ترک می‌کرد .

« آ ..آقای مین متاسفم اما چند لحظه مجبورم تنهاتون بذارم .» وقتی با لکنت به حرف اومد می‌خواست توی صورت خودش بکوبه .

«اوه جیمین چیزی شده ؟ »

« نه یه مشکل ساده اس منو ببخشید زود بر می‌گردم .» مطمئن نبود که اصلا قراره برگرده یا نه فقط به زبون آورد و بعد از تکون دادن سرش براش ته‌مین و هایون آخرین نگاهم به اون موجود الهی انداخت و به سرعت دور شد .

[‌ETHEREAL‌‌]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora