5

168 39 221
                                        


یونگی با احساس این که روی خورشید خوابیده از خواب پرید ، احساس می‌کرد تمام بدنش گر گرفته و داره ذوب می‎شه . با خستگی و بدن درد غلت خورد تا دستش به گوشیش برسه . تقریبا مطمئن بود که هنوز خیلی روز تا اون برهه از ماه فاصله داره پس این چه علائمی بود ؟

هیچ وقت پیش نیومده بود که هیتش زودتر خودش رو نشون بده یا غیر منظم باشه‎ برای همین وقتی با احساس گرمای شدید از خواب پریده بود خیلی گیج شده بود .

با یه یاد آوردن شب گذشته ابروهاش رو درهم کشید و نفسش رو بیرون داد . هر چقدر به مغزش فشار می‎آورد یادش نمی‎اومد که بعد از بطری ای که بخاطر جریمه سر کشیده بود چه اتفاقی افتاده . اصلا چطور اومده بود بالا ؟

با کمی دقت متوجه شد که یک تشک بهم ریخته کنار تختش روی زمین پهن شده .

یعنی پارک جیمین داخل اتاق اون خوابیده ؟

با بالا رفتن ضربان قلبش هول شده روی تخت نشست و به پتوی روی زمین چنگ زد و بالا آوردش تا بوش کنه . با پخش شدن بوی فرومون یونهی مثل بادکنکی که بادش خالی می‎شه پژمرده شد . پتو رو روی زمین انداخت و با این فکر که جیمین داخل اتاق یونهی مونده بود هن هن کنان از اتاق خارج شد و توجهی به سکوت بیش از حد خونه نکرد . یه چیز معمولی بود که خانواده اش تو روز تعطیل خونه نباشن و هر کدوم مشغول تفریحات خودشون باشن .

ساعت چهار بعد از ظهر بود و خورشید نور کمی داخل خونه انداخته بود ، سایه های ملایم و کمرنگی روی دیوار راهرو افتاده بود . به آرومی جلو رفت و در اتاق یونهی رو باز کرد و با اتاق مرتبش رو به رو شد . تخت به قدری مرتب بود که انگار روزها کسی دست به ترکیبش نزده و این قطعا کار یونهی نبود . اون پسر کاملا با مرتب بودن در تضاد و جنگ بود ، حتی همین حالا هم جاش نامرتب کف اتاق یونگی پهن بود .

هیچ بویی داخل اتاق نمونده بود و این یونگی رو ناامید تر از قبل کرد .

از روزی که مرد بزرگ تر رو دیده بود تمام ذهن و افکارش دنبال این بود که بوی فرومون مرد رو بفهمه اما هیچ چیزی ازش دست گیرش نشده بود .

بی حوصله روی تخت نشست و صورتش رو داخل بالش برادرش فرو برد . انتظار نداشت که چیزی حس کنه اما با حس کردن بوی چوب و دودی ضعیف از روی بالش به خودش لرزید و شوکه عقب کشید . این بوی یونهی نبود !

نامطمئن بالش رو برداشت و به دماغش نزدیک کرد و با حس دوباره‎ی اون بوی غلیظ که رد محوی ازش مونده بود سُر خوردن عرق رو روی تیغه ی کمرش حس کرد . بی اختیار مثل معتادی که مواد پیدا کرده نفس عمیق تری کشید و بالش رو بیشتر به صورتش فشرد . با نبض زدن شکمش شوکه بالش رو روی زمین انداخت و وحشت زده از جا پرید .

داشت چه غلطی می‌کرد ؟

بی تمرکز و با عجله از اتاق یونهی خارج شد و به سمت اتاق خودش برگشت .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 01 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

[‌ETHEREAL‌‌]Where stories live. Discover now