یونگی با احساس این که روی خورشید خوابیده از خواب پرید ، احساس میکرد تمام بدنش گر گرفته و داره ذوب میشه . با خستگی و بدن درد غلت خورد تا دستش به گوشیش برسه . تقریبا مطمئن بود که هنوز خیلی روز تا اون برهه از ماه فاصله داره پس این چه علائمی بود ؟
هیچ وقت پیش نیومده بود که هیتش زودتر خودش رو نشون بده یا غیر منظم باشه برای همین وقتی با احساس گرمای شدید از خواب پریده بود خیلی گیج شده بود .
با یه یاد آوردن شب گذشته ابروهاش رو درهم کشید و نفسش رو بیرون داد . هر چقدر به مغزش فشار میآورد یادش نمیاومد که بعد از بطری ای که بخاطر جریمه سر کشیده بود چه اتفاقی افتاده . اصلا چطور اومده بود بالا ؟
با کمی دقت متوجه شد که یک تشک بهم ریخته کنار تختش روی زمین پهن شده .
یعنی پارک جیمین داخل اتاق اون خوابیده ؟
با بالا رفتن ضربان قلبش هول شده روی تخت نشست و به پتوی روی زمین چنگ زد و بالا آوردش تا بوش کنه . با پخش شدن بوی فرومون یونهی مثل بادکنکی که بادش خالی میشه پژمرده شد . پتو رو روی زمین انداخت و با این فکر که جیمین داخل اتاق یونهی مونده بود هن هن کنان از اتاق خارج شد و توجهی به سکوت بیش از حد خونه نکرد . یه چیز معمولی بود که خانواده اش تو روز تعطیل خونه نباشن و هر کدوم مشغول تفریحات خودشون باشن .
ساعت چهار بعد از ظهر بود و خورشید نور کمی داخل خونه انداخته بود ، سایه های ملایم و کمرنگی روی دیوار راهرو افتاده بود . به آرومی جلو رفت و در اتاق یونهی رو باز کرد و با اتاق مرتبش رو به رو شد . تخت به قدری مرتب بود که انگار روزها کسی دست به ترکیبش نزده و این قطعا کار یونهی نبود . اون پسر کاملا با مرتب بودن در تضاد و جنگ بود ، حتی همین حالا هم جاش نامرتب کف اتاق یونگی پهن بود .
هیچ بویی داخل اتاق نمونده بود و این یونگی رو ناامید تر از قبل کرد .
از روزی که مرد بزرگ تر رو دیده بود تمام ذهن و افکارش دنبال این بود که بوی فرومون مرد رو بفهمه اما هیچ چیزی ازش دست گیرش نشده بود .
بی حوصله روی تخت نشست و صورتش رو داخل بالش برادرش فرو برد . انتظار نداشت که چیزی حس کنه اما با حس کردن بوی چوب و دودی ضعیف از روی بالش به خودش لرزید و شوکه عقب کشید . این بوی یونهی نبود !
نامطمئن بالش رو برداشت و به دماغش نزدیک کرد و با حس دوبارهی اون بوی غلیظ که رد محوی ازش مونده بود سُر خوردن عرق رو روی تیغه ی کمرش حس کرد . بی اختیار مثل معتادی که مواد پیدا کرده نفس عمیق تری کشید و بالش رو بیشتر به صورتش فشرد . با نبض زدن شکمش شوکه بالش رو روی زمین انداخت و وحشت زده از جا پرید .
داشت چه غلطی میکرد ؟
بی تمرکز و با عجله از اتاق یونهی خارج شد و به سمت اتاق خودش برگشت .
YOU ARE READING
[ETHEREAL]
Fanfictionتوی دنیایی که آلفا بودن یعنی سلطه، قدرت و غرور، پارک جیمین شبیه یه استثناست. مردی موفق، محترم و همیشه خونسرد. کسی که همه بهش اعتماد دارن، اما هیچکس واقعاً نمیدونه پشت این آرامشِ ظاهری، چی پنهونه. زیر این ظاهر بینقص، یه خلأ هست ؛ یه جور تنهاییِ عم...
![[ETHEREAL]](https://img.wattpad.com/cover/397941825-64-k430767.jpg)