1

365 44 27
                                        

تو جامعه ای که همیشه صحبت از سلطه گری و برتری قشر آلفاها بود، پارک جیمین مثل یک جواهر می‌درخشید .

اون به معنای واقعی تعریف کاملی از یک آلفای با شخصیت و اصیل بود ، این رو تمام آدم هایی که باهاش برخورد داشتن تایید کرده بودند . حالا فرقی نداشت که آلفا ، امگا یا بتا بودند .

چیزی که همیشه مشخص بود این بود که جیمین با همه به طور مشخصی رفتار می‌کرد . هیچ برخورد تبعیضانه ای با هیچکس نداشت ، کنترل خودش رو از دست نمی‌داد و همیشه محترمانه صحبت می‌کرد .

البته می‌شد گفت که تمام مردم به صورت یکسان برای جیمین کمرنگ بودن. اون متشخص و جنتلمن بود اما صمیمی نبود !

تقریبا هیچ چیزی راجب زندگی شخصیش ، خانواده اش و امگایی که به احتمال زیاد داشت در دسترس نبود و همین مردم رو برای دونستن حریص تر می‌کرد .

با تمام این مزایا این زندگی از نظر جیمین اون چیزی که همیشه می‌خواست نبود. درسته که از پیشرفت های روز افزونش خوشحال بود . این که مورد احترام واقع می شد و همه روش حساب باز می‌کردن خوشحالش می‌کرد اما یک چیزی این وسط کم بود .

احساس کمبودی که همیشه روی افکارش سایه می‌انداخت و مانع رضایتش می.شد .

****

با خستگی گردنش رو ماساژ داد و دوباره نگاهش رو به برگه های حقوقی زیر دستش انداخت . مرد جوان در حالی که زیر چشمی می‌پاییدش گلوش رو صاف کرد.

« شرایطشون رو تغییر ندادن ؟» صدای جیمین بعد از دقایقی طولانی سکوت توی گوش های مرد بزرگ تر پیچید وکمی ترسوندش .

« نه راستش ، بهشون گفتم که شما با این شرایط راضی نیستید اما همچنان اصرار داشتن که پنجاه درصد سود خالص رو به اونا اختصاص بدیم .»

جیمین آهی کشید و برگه های مضحک رو مرتب روی همدیگه گذاشت و به سمت مرد گرفت : پس دیگه نیازی به این ها نداریم ، ازشون بابت وقتی که گذاشتن تشکر کن .

مرد با لبخندی سر تکون داد و بعد از گرفتن کاغذ هایی که دیگه باطله به حساب می اومدن خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد .

جیمین می‌دونست که فرصت بزرگی رو از دست داده اما نمی‌تونست با قراردادی که عملا حکم برده داری برای خودش و کارمند هاش داشت موافقت کنه . خستگی و فشاری که حس می کرد بعد از شکست خوردن توی مذاکراتش با شرکت بزرگی مثل اوریک اکو «AuricEcho» بیشتر شده بود .

می‌خواست تو مراسم سالگرد شرکت خبر یک پروژه ی خوب و با مزایا رو به کارمند هاش بده اما خب مثل این که خیلی زود برنامه ریخته بود . سری برای افکار خوش خیالانه اش تکون داد و بعد از خاموش کردن سیستمش از پشت میز بلند شد تا برای خونه رفتن آماده بشه .

[‌ETHEREAL‌‌]Onde histórias criam vida. Descubra agora