آخرش پسرا روی زمین خوابیدن وخودشونو با پتو های روی زمین اتاق نایل پوشوندن.نه زین و نه نایل فکر نکردن این عجیبه که هری همه ی لباساش رو در آورد وقتی خودشو با پتو پوشوند و به جاش اونا فقط چشاشونو چرخوندن و سرشون رو گذاشتن روی بالش.هری یکم سرخ شد ، اون خجالت کشید ولی نمیخواست کارشو متوقف کنه! لباسا نمیذاشتن اون بخوابه . اون هیچ وقت نمیتونست بخوابه وقتی اونا رو پوشیده. نایل آه کشید و چراغ رو خاموش کرد و یه دفعه همه جا تاریک شد
پس اون بیشتر رفت زیر پتوش تا جایی که فقط سرش معلوم بود.اتاق الان کاملا تاریک و ساکت بود و تنها چیزی که هری میتونست بشنوه صدای نفس های دوستاش بود.پس اون گذاشت اون ریتم آروم کننده توی سرش تکرار بشه تا وقتی که فکراش تموم شدن و اون توی خواب شناور شد
"بیدار ش..."
چشمای هری باز شدن وقتی سرما رو همه جای بدنش احساس کرد. دستاش بی اختیار رفتن بین پاهاش و چشماش به خاطر نور جمع شدن.
" اوه مای گاد. من معذرت میخوام.اوه مای گاد."
و وضعیت بدتر شد چون اون یه صدایی بود که هری هیچ وقت اشتباه نمیگرفتش. یه صدای بلند و گوش خراش که به نظر میومد همیشه توی ذهنش باشه.
وقتی اون بالاخره تونست به نور عادت کنه ،فهمید که لویی با دهن کاملا بازش اونجا وایساده و بهش زل زده (لویی فرزندم خجالت بکش -_-)
"من...من لخت میخوابم" هری آروم گفت. خجالت کشیده بود
"اینجا که خونه ات نیست!" لویی گفت و قلب هری تند تند تپید وقتی لویی شروع کرد به خندیدن
"من معذرت میخوام ...ولی تو چرا هنوز..."
"اوه..."
لویی سرشو تکون داد ولی از جاش تکون نخورد
" میخوای همین جا بشینی؟"
هری سرخ شد و دستشو دراز کرد تا پتو رو برداره
لویی لبشو گاز گرفت و هری قسم خورد که چشمای لویی برای چند ثانیه سینه اش رو برنداز و بعدش پسر کوتاه تر با سرعت بلند شد و تلو تلو خوران ( مگه مستی فرزندم ؟-_-) و از اتاق رفت بیرون
وقتی هری دوشنبه به مدرسه برگشت احساس کرد یه چیزی متفاوته و اون، این نبود که مدل سالن ورزششون داشت عوض میشد یا اینکه زین امروز صبح نیومده بود دنبالش *در واقع اون امروز، صبح زود قبل از مدرسه تمرین های شنا داشت* اون میتونست این باشه که نایل مریضه ولی هری احساس میکرد این هم نبود
جواب سوالش رو گرفت
لویی داشت جلوش راه میرفت .اون جین مشکیش و تنک تاپ سفیدش و ونس های مشکی کهنه اش رو پوشیده بود. ولی دیدن لویی چیز عجیبی نبود. هری معمولا یواشکی اونو دنبال میکرد و پشت آدما قایم میشد تا حرف های لویی با لیام در مورد آخر هفته اش رو بشنوه.این بار.لویی آروم تر حرکت کرد .اون داشت کنار هری راه میرفت و هری یهو نتونست نفس بکشه. اون تصمیم گرفت چیزی در مورد این وضعیت عجیب نگه و به جاش کتاباشو محکم تر به سینه اش چسبوند و به راه رفتن ادامه داد و امیدوار بود که لویی صدای قلبش که سریع میزنه رو نشنوه. اون میترسید که کتاباشو بندازه چون به طرز وحشتناکی داشت میلرزید.