23;

80 21 30
                                    

کلید رو توی درب چرخوند و بی سرو صدا وارد خونه شد. کت توی دستش رو روی جاکفشی رها کرد و با همون کفش‌ها سمت آشپزخونه قدم برداشت.

نه صدایی بود و نه حرکتی؛ شبیه به خونه ای بود خالی از ساکنین و آماده ی فروش و حراج خورده.
کمی که دقت کرد، خبری از گلدون همیشگی روی میزش نبود. نگاهش رو به یخچال داد و با دیدن نبود نوت های همیشه حاضر روی یخچال، ابرویی بالا انداخت و اشپزخونه رو ترک کرد.

وسط هال ایستاد و اطراف رو بررسی کرد؛ از قفسه ی کوچیک کتاب هاش چند کتابی برداشته شده بود و خبری از قاب عکس روی کتابخونه نبود.

مشخص بود چه اتفاقی افتاده؛ حتی دیگه ماگ سفیدی که همیشه از آب‌چکان اویزون بود هم از خونه رفته بود، چه برسه به سارا.

هرچیزی که به خودش متعلق بود رو برده بود و حتی به تکه ای عکس که توی قاب عکس کنار گلدون بود رحم نکرده بود. گلدون؟ گلدون هدیه ی لیام به سارا برای تولدش بود و حالا اون هم همراه صاحبش راهی شده بود.

حتی دیگه با وسایل و خاطره ها هم تنها نبود؛ حالا خودش بود دیوارها و سقف نم گرفته.
روی کاناپه نشست و با سرفه های پی در پی‌اش به دنبال سیگارش توی جیبش گشت، نبود. لعنتی فرستاد و با حسرت به جای جای خونه خیره شد. تمام نقاط اون اما پر بود از خاطره ها، لیام خیلی خوب جاهای خالی رو پر می‌کرد.

دلتنگ بود و می‌دونست احمقانه‌ست. راه ها جدا بود، کی به خواسته ی قلب ها گوش می‌داد؟
خودش ترکش کرده بود و حالا خودش بود که بی رحمانه برای جای خالی اون بی طاقتی می‌کرد.

با ریتم عقربه های ساعت شروع به همنوازی با سکوت حاکم در خونه کرد و سرانگشت‌هاش رو هماهنگ با موسیقیِ سکوت، به پشتی کاناپه ضربه زد.

ساعت و دقایق مثل عمرش گذر کرد و هنوز هم حرکتی ازش سر نزده بود. نایی برای زندگی کردن نداشت؛ همه چیزش رو از دست داده بود و حالا تنها بازمانده اش که فقط جسمش بود رو گوشه ی کاناپه غرق کرده بود.

مشت هایی به درب کوبیده می‌شد. کسی توانایی پاسخگویی رو نداشت.
شاید هم کسی خونه نبود، لیام دیگه خونه نبود.

-ماشینتو دیدم داداش، می‌دونم حالت خوب نیست اما لطفا درو باز کن

بیشتر توی خودش جمع شد و سرش ر‌و داخل قسمت های کاناپه فرو برد. دلش می‌خواست که لویی رو ببینه، اما حالش رو نداشت.

-باز نمیکنی؟ باشه

تهدید کرد و بعد از چند ثانیه سکوت، سرو صدای بلندی رو بیرون خونه برقرار کرد.
به در لگد میزد و خیلی جدی قصد شکستنش رو داشت، تردیدی در کار نبود.

کلافه از روی کاناپه بلند شد و دستی به کله ی کم پشتش کشید. سمت درب رفت و بعد از باز کردن قفل، به داخل خونه برگشت.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now