دستی به سرو روی موهاش کشید و سوییشرت سیاه رنگی که تمام روز های زندگیش به تن داشت رو تنش کرد.
نیم نگاهی به دختر روی تخت انداخت و بی توجه بهش، اتاقش رو ترک کرد.
میدونست وقتی بیدار بشه و خونه رو خالی ببینه، قطعا اونجا رو ترک میکنه، پس ایرادی نداشت اگر کمی بیشتر میخوابید و توی اون خونه ی پر از خالی تنها میموند.
بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنه از خونه بیرون زد و مثل همیشه، زیر کلاه سوییشرتش قایم شد.دیگه به نگاه ها عادت کرده بود؛ دیگه نه وزنی داشتن و نه تیزی ای برای آزار زین.
همه چیز به سرش ریخته بود و نمیدونست که باید چطور با این ذهن شلوغ و سردرگم از پس اون ها بر بیاد. باید در به در دنبال کار میگشت و خیلی زود از اون پابند مسخره خلاص میشد. از طرفی دیگه، نمیتونست تا زمانی که خبری از خواهرش نداشت اروم بگیره و همین کافی بود تا از انجام هرکاری عاجز بمونه.
طبق ادرسی که داشت، مسافت زیادی برای رسیدن به آلیس در انتظارش نبود. پس پا تند کرد و از کوچه پس کوچه ها برای زودتر رسیدن کمک گرفت.
احساسش میکرد؛ گاه صدای لاستیک هایی که روی زمین کشیده میشدن و گاه ماشینی که پشت سرش میایستاد و با حرکت دوباره ی زین، پشت سرش به حرکت درمیاومد.
اهمیتی نداد، حرکت کرد.نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت و با قدم های مطمئنی جلوی دری ایستاد که برای گذشته اش و پسری که هفده سال سن داشت، کاملا آشنا بود.
مکث نکرد، زنگ در رو زد و چند قدمی عقب رفت تا بنای روبروش رو با دقت بیشتری بررسی کنه.
همه چیز کاملاً قیمتی به نظر میرسید، هر تکه از اون دیوار ها و هر تکه از فضایی که از خونه مشخص بود.-بله؟
با شنیدن صدای زن مسنی که در رو باز کرده بود، لبخند کمرنگی زد و چند قدمی جلوتر رفت.
-آلیس خونهست؟ مهمونشم
با تردید نگاهی به زین انداخت و بعد از مدت زیادی مکث، دری که وزنش چندین برابر وزن خودش بود رو کنار زد و زین رو به داخل راه داد.
زین بعد از چک کردن اطراف و قطع شدن صدای هر ماشینی که تا به اونجا دنبالش بود، وارد حیاط خونه شد و سمت آلاچیق کوچیکی که انگار کسی داخل اون نشسته بود حرکت کرد.
توی حیاط صدای پرنده ها بود و زمزمه های ریزی که توسط همون پیرمرد روی ویلچر به گوش میرسید.
روبروی پیرمردی که انگار پدربزرگش بود ایستاد و با لبخندی که احساس میکرد اینبار کاملا واقعیه، به صورتش خندید.-بابا، من و یادت میاد؟
روی زانوهاش نشست و دستهاش رو روی دست های چروکیده ی اون مرد فشرد. نگاه میکرد، اما چیزی نمیگفت.
اگر اون هم از زین متنفر میبود، این بار زین قول داده بود که دیگه تحمل نمیکرد و اون خونه رو همراه ادم های توش اتیش میزد.
اول کمی اخم کرد و بعد با چشم هایی گرد شده به صورت زین زل زد.
آشنا بود، اما نمیشناخت. عطرش رو قبلاً هم شنیده بود، اما نمیدونست که کجا.
![](https://img.wattpad.com/cover/363104620-288-k513896.jpg)
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟