04

30 6 79
                                    

تهیونگ همراه سوبین به اداره‌ی پلیس برگشت و سپس با یونگی تماس گرفت تا هرچه زودتر خودش را برساند. باید همراه او به دیدار چوی ووشیک می‌رفت. تا آمدن یونگی در دفترش ماند تا نفسی تازه کند. به سرویس بهداشتی کوچک اتاقش رفت و چند مشت آب به صورتش پاشید. یک برگ دستمال کاغذی‌ برداشت و درحالی‌که صورتش را خشک می‌کرد، به اتاقش برگشت. حالا وقتش بود تا لباس‌های فرم آبی و مشکی‌اش را بپوشد و موهایش را مرتب کند. غلاف اسلحه‌اش را دوباره دور کمرش بست و نشان افتخاری را که پس از پایان پروژه‌ی اِیس‌-اِم دریافت کرده بود، به سینه‌اش زد.

حاضر و آماده پای پنجره رفت و آن را گشود. باد سردی وزید و بوی پاییز را با خود به اتاق آورد. بوی نم خاک، شاخ ‌و برگ خیس درختان که به‌لطف سایه‌ی ساختمان هنوز خشک نشده بودند و بوی خاصی که تنها آرامش خالصش حس‌کردنی بود. لبخند محوی نرم‌نرم روی لب‌هایش جا خوش کرد و خطوط چهره‌اش از هم باز شد. تهیونگ دردناکیِ پاییز را هم دوست داشت.

حباب پر از آسودگی‌اش با صدای زنگ موبایل ترکید. از همان‌جا خم شد و نام نقش‌بسته بر اسکرین را نگاه کرد. هوفه‌ای داد و تماس مادرش را رد کرد. طاقتش طاق شده بود و رفته‌رفته اعصابش خرد می‌شد؛ از این رو سیم‌کارتی را که مخصوص روابط شخصی‌اش نگه داشته بود، خاموش کرد و موبایل را روی میز انداخت. دوباره دم پنجره ایستاد و به درخت نارونی چشم دوخت که نزدیک پنجره‌ی اتاقش قد راست کرده بود. در یک سال گذشته، از زمانی که به کُره برگشته بود، این درخت یار همیشگی کلاف سردرگم افکارش بود. حالا نیز مثل همیشه، خیره به شاخه‌های نیمه‌عریان نارون چینی، در پی یافتن راهی بود تا گره این پرونده را باز کند.

در این لحظه بود که یونگی، خندان و هیجان‌زده سر رسید و برق نگاهش، مثل ذره‌های درخشان جادو، همه‌ی اتاقش را غرق نور و سرزندگی کرد.

- من این‌جا در خدمتم قربان!

تهیونگ سد راه لبخندی شد که می‌آمد تا صورتش را مزین کند. اسلحه‌اش را توی غلافش جا داد و نگاهی به سرتاپای مرد مقابلش انداخت. مرتب بود و بی‌نقص. سری تکان داد و به‌سوی در اتاقش قدم‌های بلند و استوار برداشت.

- عجله کن یونگی-شی! داره دیرمون می‌شه.

یونگی شانه‌ به‌ شانه‌ی تهیونگ به‌راه افتاد. دو مرد چانه‌شان را بالا گرفته بودند و نگاه تیزشان به روبه‌رو دوخته شده بود. احتمالا ابهت حضورشان خیلی از کارکنان پلیس را می‌ترساند اگر یونگی ناگهان لبش را آویزان نمی‌کرد تا بگوید: «من خیلی گشنمه! ناهار خوردی تو؟»

تهیونگ جوابی نداد و روی صندلی کنار راننده نشست. یونگی عقب نشست و سوبین ماشین را به حرکت واداشت. یونگی به درخت‌های ردیف‌شده در محوطه خیره شد که آرام‌آرام از مقابل نگاهش عبور می‌کردند.

Perfect Crimes: The Outcasts || VKookWhere stories live. Discover now