01

92 19 150
                                    

CHAPTER ONE:
THE WITNESS IS KILLED
شاهد کشته می‌شود.

بوسان، سه‌شنبه ۱۶ اکتبر ۲۰۱۸

دهان و دست ‌و پای مرد را با طناب، محکم بسته بود. پشت به من ایستاده بود و برقِ تاریک اسلحه‌ی بین انگشتانش مثل صاعقه از توی چشمانم عبور می‌کرد. بدنم از وحشت و هراس از درون رعشه گرفته بود؛ اما ساکن و صامت روی کف‌پوش‌های سرد چمباتمه زده بودم و به صورت بی‌رنگ ‌و روح مرد نگاه می‌کردم. ماهیچه‌هایم سفت شده بود و نفسم درنمی‌آمد. هوای اتاق خفه بود و بوی ترشیدگیِ عرق و ادرار دماغم را می‌سوزاند.

در تمام سه روز گذشته، از ابتدای روز تا انتهای شب، با تفنگ بین انگشتانش توی اتاق رژه می‌رفت. صدای تق‌تق قدم‌هایش ذهنم را به دنیای کابوس‌واری می‌کشاند که همه‌ی توانم را گرفته بود. هر روز و هر آن منتظر بودم یک گلوله در مغزم خالی کند؛ اما به من حتا* نگاه هم نکرده بود. تا آن لحظه که پشت به من، رو به مردِ بسته‌شده‌ی بخت‌برگشته ایستاده بود و بی‌دلیل می‌خندید. ناگهان سرش را چرخاند و
چشم‌های دیوانه‌اش را به من دوخت. ستون فقراتم لرزید و قالب تهی کردم. هنوز داشت می‌خندید؛ عصبی و بی‌وقفه.
[*املای این کلمه در طول این فیک عمدا به این شکل نوشته شده.]

- ازم می‌ترسی؟

لبه‌های کلاه بافتنی سیاهش را تا روی ابروهایش پایین‌ کشید و جلوتر آمد. سایه‌اش روی سرم افتاد و بوی تند و تیز عطرِ مخلوط‌شده با ادرار و ماریجوانا محاصره‌ام کرد. دلم به‌هم خورد و سینه‌ام سنگین‌تر شد. همین نیم‌ساعت پیش وقتی روبه‌روی مرد نشسته بود و از خاطرات اسفناک‌شان حرف می‌زد، خیسیِ ادرار زرد و بدبوی مرد تا زیر شلوار مشکی‌رنگش جریان گرفت. آن لحظه باید بالأخره منفجر می‌شد؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد و حتا شلوارش را هم عوض نکرد. شک ندارم دیوانه شده بود!

- نترس هیونگ. با تو کاری ندارم که!

دیوانه شده بود! بی‌شک دیوانه شده بود! دوباره با آن بوت‌های چرمی سیاهش شروع کرد به راه‌رفتن. از چپ به راست و از راست به چپ؛ از کنار تخت تا کنار پرده‌های کیپ‌شده. چشم‌هایم بی‌اجازه از من حرکاتش را دنبال می‌کرد. وحشت به‌شکل یک توده‌ی بدخیم، توی گلویم گیر کرده و دهانم را تلخ کرده بود.

دوباره روبه‌روی مرد روی کف‌پوش‌های خیس از ادرار نشست. اسلحه را هنوز محکم گرفته بود. ناگهان انفجاری که از آن می‌ترسیدم، رخ ‌داد؛ به‌شکل قهقهه‌ای گوش‌خراش که توی سرم زنگ زد. ماهیچه‌هایم سفت‌تر شد و پشتم بیش‌تر از قبل به دیوار سرد اتاق چسبید. پارچه‌ی زبر شلوار جینم را توی مشتم گرفتم و دندان‌هایم را به‌هم قفل کردم تا مثل یک حیوان دم مرگ ضجه نزنم.

- وقتی دهنت بسته است کم‌تر نفرت‌انگیزی... خوشم می‌آد ازش!

برای لحظه‌ای پلک‌هایم را به‌هم فشردم. چه‌قدر خوب که پشتش به من بود و مخاطبش من نبودم! از وحشتم نمی‌کاست؛ اما دست‌کم هنوز توانسته بودم شلوارم را خشک نگه دارم.

Perfect Crimes: The Outcasts || VKookWhere stories live. Discover now