02

54 8 94
                                    

بوسان، سه‌شنبه ۱۶ اکتبر ۲۰۱۸ (شب قتل)

داشت گریه می‌کرد. گریه؟! ضجه می‌زد! هزاران بار وحشتناک‌تر از خنده‌های هیستیریکش. سر متلاشی‌شده‌ی هوانگ‌مین را روی پاهایش گذاشته بود و خون از زیر پاهایش جاری شده بود. خونی که آرام‌آرام سرعت جریانش کُند و کندتر می‌شد. دستکش‌های چرمش از خیسی خون برق می‌زد. برقی ترسناک؛ بی‌رحمانه ترسناک. اشک صورتش را شسته بود و صدای بلند زاری‌اش زیر سقف اتاق می‌پیچید. سقفی که انگار هر لحظه کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد. دیوارها انگار به یکدیگر نزدیک می‌شدند و من...

من قالب تهی کرده بودم و انگار روحم بود که آن صحنه‌ی دهشتناک را نظاره می‌کرد. خیسِ ادرار بودم و عرقی سرد پوستم را می‌سوزاند. داشتم یخ می‌زدم و از سرما می‌لرزیدم. بوی تند و تیز و زُهم خون حالم را به‌هم زده و نفسم را تنگ کرده بود. داشتم از وحشت و هراس جان می‌کندم؛ اما چشم‌هایم... چشم‌های خائن و نافرمانم از آن صحنه‌ی نفرت‌انگیز کنده نمی‌شد. ضجه‌ها و دست ‌و پا زدن‌های پر از عجزش، تهوع‌آورتر از بوی گند شاشی بود که پرزهای درون دماغم را کز داده بود. چشم‌های بسته‌ی هوانگ‌مین، بدنش که رفته‌رفته خشک و سفت می‌شد، تکه‌های پخش‌شده‌ی مغز و خون... خون... خون...

خونِ روی آن دستکش‌ها چشمانم را خیره کرده بود. دستکش‌هایی که روی پوست بی‌رنگ صورت هوانگ‌مین کشیده می‌شدند. پلک‌هایش... پلک‌های خیس‌خورده‌ی بسته‌اش... او هم به آن‌ها زل زده بود. ناگهان خفقان گرفت! گریه‌اش قطع شد و مات‌اش برد. نمی‌توانستم از او چشم بردارم؛ از چشم‌های روانی‌اش، چهره‌ی بی‌احساس و منجمدش و آن تفنگ که هنوز توی دستش فشرده می‌شد. منتظر بودم که هرآن مرا نیز بکشد؛ اما انگار از خاطرش رفته بودم. اشک‌هایش را با همان دستکش‌های خونی کنار زد و حالا رد خون صورتش را سرخ کرده بود. جمجمه‌ی شکسته‌ی هوانگ‌مین را روی زمین گذاشت و برخاست. دَلمه‌های خون مثل آبشار از شلوارش پایین ریخت و شنیدن صدایش مثل مُردن و زنده‌شدن بود. از همان‌جا سرش را به سمت من برگرداند و من سرم را پایین انداختم. صدایش آرام و سرد بود وقتی گفت: «این‌جا رو حسابی بساب! جاروبرقی هم بکش. نباید هیچ ردی باقی بذاری. می‌دونی که...»

نگاهم لحظه‌ای روی خونابه‌ی روی کف‌پوش‌ها مات ماند. چشم بستم و لب‌هایم را روی هم فشردم تا از سر درماندگی زیر گریه نزنم. از جان من چه می‌خواست؟ چه‌طور بود که همه‌ی احساسات در وجودش تبدیل به کینه و عداوت می‌شدند؟ عشق به جنون رسانده بودش یا نفرت؟

- می‌ترسی؟ از من می‌ترسی هیونگ؟! من که کاری ندارم باهات! فقط یه ‌کوچولو بهم کمک می‌کنی... تو این‌جا رو تمیز می‌کنی و من از شر جنازه خلاص می‌شم. همین! فقط همین!

او دیوانه شده بود و من نمی‌دانستم چه‌طور خودم را خلاص کنم. شاید مرا نمی‌کشت؛ اما سنگینی این شب قرار بود تا آخر عمر قل و زنجیرم کند. دیگر هرگز روی آرامش را نمی‌دیدم.

Perfect Crimes: The Outcasts || VKookWhere stories live. Discover now