03

23 6 27
                                    

تنها چند دقیقه از رسیدن جونگ‌کوک به خانه‌ی سویون و آغوش تنگِ سرشار از دلتنگی‌شان گذشته بود و حالا جونگ‌کوک روی کاناپه دراز کشیده و سرش را روی ران‌های ظریف سویون گذاشته بود. سیگاری بین انگشتانش می‌سوخت و هاله‌ی غلیظ دود همچون گردباد در برشان گرفته بود. جونگ‌کوک با چشمان ملتهبش سویون را زیر نظر گرفته بود و دختر، مدام به او لبخند می‌زد و موهایش را نوازش می‌کرد. این‌همه صمیمت برای خودشان هم غریب و عجیب می‌نمود؛ چرا که سال‌ها از یکدیگر دور بودند. جونگ‌کوک از هشت‌سالگی از خانواده‌ی پدرش دور افتاده بود و حالا در این دنیا تنها سویون را داشت. سویون و خواهری که نبودنش بهتر بود از بودنش. جی‌ها برای جونگ‌کوک معنای واقعی درد بود و حسرت.

آخرین پک را به سیگارش زد و چشمانش را بست تا افکارش عقب بروند و رهایش کنند. صدای آرام و مهربان سویون که در گوشش پیچید، کمک بزرگی به این تقلای نادیدنی کرد.
- چه‌طور شد یهو اومدی؟ گفته بودی هفته‌ی بعد می‌آی.

پلک‌های خسته‌اش را اندکی از هم فاصله داد و به چشم‌های زیبای سویون خیره شد. روشنایی خورشید از پشت دختر به درون سالن می‌تابید و بی‌دلیل جونگ‌کوک را غمگین می‌کرد.

- خسته شدم سویونا... از تنهایی خسته شدم.

سویون لبخند مهربانِ بغض‌آلودی زد و کف دستش را روی پیشانی جونگ‌کوک کشید.
- تنها؟ یعنی من برات وجود ندارم؟!

جونگ‌کوک تک‌سرفه‌ای کرد تا صدایش که از سیگارکشیدن مداوم گرفته بود، اندکی صاف‌تر شود.
- پس فکر می‌کنی چرا اومدم این‌جا؟ اومدم که تنها نباشم.

نوازش‌های آرام‌بخش سویون حالا به ابروها و پشت چشم‌هایش رسیده بود. نفس عمیقی کشید و چرخید تا صورتش را در شکم سویون فرو ببرد. جونگ‌کوک مادر و یه‌جین نونایش را خیلی کم به یاد می‌آورد. خاطرات محوی از آن‌ها در ذهنش داشت که عمده‌ی آن را لبخندها و نوازش‌های پرمهرشان تشکیل می‌داد. خانواده‌اش گرم و صمیمی بود و جونگ‌کوک سال‌ها می‌شد که دیگر احساسی شبیه به احساس شیرین آن روزها را تجربه نکرده بود؛ اما وقتی کنار سویون بود، انگار که یه‌جین نونایش زنده باشد، حس می‌کرد برای خودش پناهی دارد و مثل همیشه یکه و تنها نیست. سویون برایش همین بود: مأمن و پناهگاه و می‌دانست که خودش هم برای سویون چنین جایگاهی دارد؛ اما سویون جی‌ها را هم داشت؛ پررنگ‌ترین حسرت زندگی جونگ‌کوک را.

- هی‌سون اوپا با سرپرست بخش عکاسی صحبت کرده. از سر ماه می‌تونی کارِت رو تو کمپانی شروع کنی.

جونگ‌کوک لبخندی زد و با صدایی که در لباس سویون خفه می‌شد، گفت: «خوبه... تا اون‌موقع می‌تونم خونه پیدا کنم.»

- با خونه‌ی مادربزرگت چی کار می‌کنی؟

چشم‌های جونگ‌کوک به پارچه‌ی سبزرنگ تاپ دوبنده‌ی سویون خیره ماند. با اندکی تأخیر جواب داد: «نمی‌دونم... فعلا هیچی.»

Perfect Crimes: The Outcasts || VKookWhere stories live. Discover now