Part 27-28

43 6 2
                                    

Part 27

زبری انگشت های بزرگی رو تو دستش حس میکرد.نای باز کردن چشماشو نداشت اما این بو، این بوی اشنا باعث میشد حتی با چشم بسته هم لبخند بزنه.بوی هری میومد اره این بوی خودشه
د:اوم هری
اروم ناله کرد و با زحمت چشمای خاکستریشو باز کرد، هری دستشو گرفته بود و دست دیگش پانسمان شده بود
د:ه...ری
سعی کرد بلند شه که هری مانع شد
د:تو...دستت...خوبه؟
تیکه تیکه و اروم‌ پرسید
ه:من خوبم بلوندی اما تو خوب به نظر نمیای
د:من...خوبم
دراکو به زور لبخند زد و با اخرین توانی که در بدنش مونده بود دست هری رو فشار داد
ه:بهم نگفتی مشکل قلبی داری
دراکو چشماشو از هری دزدید
د:من به اندازه کافی احمق به نظر میام مریض بودنم فقط شدتشو بیشتر میکرد
ه:بهتره اینطوری حرف زدن راجب خودتو تموم کنی چون اصلا دوسش ندارم
د:معذرت میخوام
ه:دکتر گفت این یه حمله بوده و اگر تا چند ساعت دیگه خوب بودی میتونی برگردی خونه
د:من چند ساعت وقت ندارم. پدرم عصبی میشه
ه:من براش توضیح میدم
د:نه نه
دراکو از جاش پرید.ترس تو چهرش نمایان شده بود و این واکنشی نبود ک هری منتظرش بود
ه:هی آروم باش.چرا ؟
د:نباید بدونه ما باهم دوستیم
ه:بیخیال اونقدرم سخت نیست
د: نه خواهش میکنم
ه:هی باشه باشه آروم باش
د:خواهش میکنم هری اون نباید بفهمه منو تو باهم دوستیم خواهش میکنم
ه:باشه اما نمیتونی تا چند ساعت دیگه از اینجا خارج بشی
د:لطفا منو ببر خونه. این جونمو به خطر میندازه
هری نپرسید چرا چون احتمالا میتونست حدس بزنه یه آدم دائم الخمر چه شکلیه پس فقط باشه ای گفت
ه:بیا باید بریم
دراکو رو بلند کرد ودستشو گرفت و تو همین حین به مادرش زنگ زد
ه:مامان، دراکو باید برگرده خونه و این خیلی اضطراریه لطفا سریع کارای ترخیصشو انجام بده من تو ماشین منتظرتم
روز کاری شلوغی بود و بیمارستان خیلی شلوغ بود پس هری از این فرصت استفاده کرد و دراکو رو از در رد کرد و جفتشون کنار ماشین منتظر موندن تا لیلی اومد
ل:بشینین
همه سوار شدن .هری و دراکو پشت نشستن و لیلی شروع به رانندگی کرد
د:چه بلایی سره دستت اومد؟
ه:این فقط یه حادثه بود
دراکو سرشو به شونه هری تکیه داده بود و تو بغلش بود و آروم باهاش صحبت میکرد
د:فکر کردم خودکشی کردی
ه:نه نکردم
د:خیلی ترسیدم
ه:توهم منو ترسوندی. وقتی بخیه زدم و اومدم بیرون تنها نگرانیم تو بودی
د:لطفا دیگه اینکارو نکن.من خیلی ترسیدم
لیلی از توی آیینه بهشون نگاه میکرد و لبخند میزد چون تاحالا هیچوقت پسرشو اینقدر ملیح و اروم ندیده بود
ل:بلوندی... چند سالته؟
چشمای هری با شنیدنش گرد شد و متوجه شد که لیلی همه چیز رو فهمیده
د:۱۵ سالمه
ل:پس از هری کوچیک تری
د:بله
ل:چرا زیاد باهم آشنا نیستیم؟ندیدم تاحالا با هری باشی
د:ما جدیدا تو مدرسه آشنا شدیم
ل:اوه
لیلی گفت و از تو آیینه به هری که با استرس بهش خیره بود نگاه کرد
ل:رسیدیم عزیزم میخای باهات بیام؟
د:ممنون خودم میتونم
همه باهم پیاده شدن و دراکو به سمت خونه خودش رفت و هری و لیلی وقتی مطمئن شدن که داخل رفته به سمت خونه خودشون قدم برداشتن

More painful than before Where stories live. Discover now