last part

26 4 4
                                    

-آروم آروم تو اون کوچه های باریک قدم میزد تا به مقصدش برسه ، بچها از کنارش می‌گذشتن و تو دنیای خودشون زندگی میکردن.

به دیوار چسبیده بود و سعی میکرد از تمامی نگاه ها دور باشه غافل ازینکه اون توسط هیچکس دیده نمیشد.
تمام تنش ازین سفر ها خسته بود، سفر هایی که تو هرکدومشون به بن بست میخورد و هیچ راهی براش نمیموند.

از کنار سطل زباله ای که گربه مشکی رنگ کنارش نشسته بود و اسکلت ماهی رو با زبونش لیس میزد گذشت ، چشم های سبز رنگ گربه بهش زل زده بودن و نگاهش یک لحظه هم ازش برداشته نمیشد.

باد اروم بود، خورشید میتابید و آسمون رنگ آبیش رو به رخ میکشید. آبی ..اونو یاد قرصای آبی رنگش مینداخت ، قرصایی که بهش زندگی رو هدیه میدادن، یاد اون جعبه مکعبی آبی رنگ که یکی از اون آبی های خوشرنگ رو میخورد و بعد وارد دنیای واقعی خودش میشد ، همون دنیایی که اون یک نفر حکم خداشو داشت و خودش ...تو اون دنیا هم خودش هویتی نداشت.

تپه خاک دقیقا رو به روش بود ، اروم به سمتش قدم برداشت و کنارش نشست. همون تپه خاکی که هیچ اسمی روش نبود ، لبخندی زد و دستش رو روی خاک کشید؛ سرد بود! دقیقا به سردی نفس های خودش ، به سردی اون آبی های خوشرنگ و به سردی دست هایی که زیر اون خاک بودن ..!

سرش رو بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد ، باد ، آبی دریا ، گرمای اتشین خورشید ، و خاک ...خاک زیر دستاش؛ همگی وجود داشتن و بهش نگاه میکردن..لبخند صادقانه ای زد و به لب هاش فاصله داد
- من چیزی پیدا نکردم.. تو حیاطی که توش بازی میکردی رفتم اما نشونه ای ازت نبود ، به دریایی که همیشه بهش فکر میکردی رفتم ولی رنگی ازت نبود ، زیر ماه کنار آتیش نشستم ولی گرمایی از وجودت حس نکردم ، باد رو لمس کردم و خاک رو بو کردم اما بویی از لمس ها و نفس های تو نبود، در آبی رنگ رو باز کردم ولی تو پشت در نبودی ..بی رحمانس که تو حتی برگه هارو امضا نکرده بودی ...

سرش رو پایین انداخت و نفس پر دردی کشید ، اون خسته بود ، از ادامه دادن زندگی ای که تموم شده بود اما دست از سرش برنمیداشت ..اون سردرگم بود ، نه نه گم نشده بود اون یه جنازه بی هویت بود که اسمی ازش روی خاک نوشته نشده بود ..حتی خودش هم خودش رو به خاطر نداشت

کنار خاک دراز کشید و چشماشو بست ، اون زندانی شده بود ، اون محکوم بود ، به ابد! به ابد و یک روز؛ به ابدی که حتی بعد مرگش هم ازش ازاد نمیشد.

زندگی زندان اون بود و طبیعت زندان بانی که جنازشو از سلولش بیرون نمیاورد و بیرون نمیفرستاد.
اون محکوم بود به زندگی تو همین دنیایی که بهش تعلق نداشت، اون همون بیگناهی بود که سرش بالای دار رفت ، اون همون مجرمی بود که انقد گناهش بزرگ بود که حتی بعد مرگم به ارامش نمی‌رسید ، اون همون تبعیدی بود که تبعیدش حتی بعد مرگ هم پایان و تمومی نداشت .

دستش رو روی خاک گذاشت ، اون از بین رفته بود تمام تنش تجزیه شده بود، اون حتی نمیتونست به خواب کسی بره و ازش بپرسه اسم من چیه؟ مثل اتاقی که کلید بیرون اومدن ازش اسمشه و اون اسمشو نمیدونست و هیچ راهنمایی نداشت ..

اشک ریخت ..اشکی که نه خیس میکرد و نه شور بود، اشکی که دیده نمیشد ، اون محکوم بود به درد کشیدن تا ابد ، چشماشو بست و خوابید.

تسلیم شده بود، زندگی چه معنی ای داشت وقتی اون خیلی وقت بود که زیر این خاک ها مرده بود؟
The end

_________________________

خب تموم شد
لازمه چندتا چیزو توضیح بدم
اینکه تو‌ روندش اسمی از جیمین نیاوردم به این دلیل
بود که شخصیت داستان روح گمشده و سردرگمی بود
که اسمش ر‌و فراموش کرده بود و کسی اسمش رو
روی سنگ قبرش ننوشته بود بخاطر همین منم اسمی ازش
نیاوردم تا اون ابهام رو بیشتر درک کنید
اگر دقت کرده باشید هر پارت تو مکانی بود که تو پارت قبل این روح یه نشونه ای ازش حس میکرد پس به اونجا میرفت تا دنبال اسم و نشونه ای از خودش بگرده
دریا اتیش باد خاک حتی تپه خاک
امیدوارم خوشتون بیاد و دوسش داشته باشید
مطمعنم قراره دیده شه.

Corpse‌ | Jimin | Compledet.Where stories live. Discover now