part³

17 4 0
                                    

-دستاش رو به اون منبع گرما نزدیک تر کرد و از گرمایی که ازش ساطع میشد لذت برد و نفس خستش رو بیرون فرستاد ، کویر تاریک و خالی از هر موجود زنده ای بنظر میرسید و تنها روشنایی که به چشم میخورد اتشی بود که داشت میسوخت و اون کنارش نشسته بود و ازش نور میگرفت، دقیقا مثل خورشید و ماه.

الان حس زندگی داشت ، میترسید اسم زندگی رو به زبون بیاره اون کلمه انقد جنایتکار به نظر میرسید که حتی تعریف کردن ازش مجازات سختی داشت و اون ..نمیخواست بی گناه سرش بالای دار بره.

به هیزم های درحال سوختن خیره شد و حالا بوی تند و تیزی که از سوختن اون چوب ها حاصل میشد عصب های بویاییشو به بازی گرفته بودن. خندید؛ حتی عناصر  طبیعت هم میخواستن باهاش بازی کنن.

کنار آتیش دراز کشید ، با خودش فکر کرد کاش اون مارشمالو های نرم و شیرین رو با خودش میاورد و اونارو کباب میکرد ولی طولی نکشید که باد اون افکارو ازش دزدید و با خودش برد، آهی کشید و پلکاش رو بست.

n my head again
Lost with you
Don't let me forget
To bandage our wounds
As I'm bleeding out
Smile through the pain
What I'm feeling now
It kills me every time you fade
Spin a tale made of lies
Who gave you the right
To destroy the world around me
Through a mirror bathed in light
Who's on the other side
Someone I don't recognize

زیرلب مدام تکرار می‌کرد و سعی داشت صداش رو با ملودی اتیش و صدای فریاد چوب یکسان کنه اما باز هم این باد بود که تمام حساب کتاب هاشو بهم ریخت و با موسیقی بلندی که مینواخت موزیکش رو کوچیک شمرد و برای خلاصی چوب نابود شده بین دستای آتیش؛ شعله های داغ رو با نفسش خاموش کرد.

حالا دیگه اون مونده بود و باد و تنهایی ، این هم یکی از بازی های ذهنیش بود و اینبار داشت توسط نفس های طبیعت مورد ازمایش و فشار قرار میگرفت.

طبیعت نفس های خنکش رو کنار گوشش بیرون می‌فرستاد و بین موهاش می‌رفت و در اخر خنجری رو که همراه خودش اورده بود به قلبش فرو میکرد.

طبیعت هم داشت از خونریزی اون نفس تازه ای میگرفت و با شدت و هیجان بیشتری میوزید ، نفس نفس میزد و اجازه باز کردن چشماش رو به اون نمی‌داد.

حالا سوالش این بود که این نفس ها برا چی اونو هدف گرفتن ، سرش از بی جوابی پایین افتاده بود شاید هدف تمامی این هدف گرفتن ها فقط مجازاتی بود از طرف خودش بخاطر شرمندگی و بریدگی زبونش برای دادن جوابی مشخص.

احساس مرگ میکرد ، طبیعت و ذهنش دست به دست هم داده بودن تا اونو درون چاله عمیق بندازن و خنجراشونو تو قلبش فرو کنن و جون کندنش رو نگاه کنن و پر هیجان نفس بکشند و درخت هارو به رقص دربیارن.

اما اون از چی میترسید؟ از مرگ یا از زندگی ؟ ایندفعه با شدت آرومتری نفس می‌کشید و دیگه از نفس های طبیعت نمیترسید انگار که حواسش نبود اون خیلی وقته توسط همین نفس ها مرده بود..!

Corpse‌ | Jimin | Compledet.Where stories live. Discover now