part²

28 4 0
                                    

-مثل آینه انعکاس خوش رنگ آسمون رو به رخ میکشید، انگار که تتوی آبی رنگی رو تمامی تن بی رنگش زده و اون طرح آبی رنگ در عین سادگی نماد کاربلد بودن تتوکارش بود..!

کف قایق چوبی نشسته بود و با شگفتی به اطراف نگاه میکرد ، خالی و دور از هر موجود زنده ای ، تنها صدای نفس های باد و حرکت موج ها و حیات موجودات غرق شده زیر آب بود که به اون مکان حس زندگی میداد.

به پاروی چوبی کنار دستش نگاه کرد پارویی که تاحالا تو‌ دستش نگرفته بود چون باد و موج های دریا خودشون مقصدش رو میدونستن...مقصدی به اسم زندگی!. اما واقعا انتهای این آبی بی کران به زندگی وصل میشد؟..

مثل همیشه جوابی نداشت فقط با چشمایی بسته به صدای زیبای دریا گوش میداد ، صدایی که سوز و دردش رو پشت ملودی آرومش مخفی کرده بود اما اون همون کسی بود که کد های غم و درد رو به راحتی دریافت میکرد.

نفس سردش رو به آرومی بیرون فرستاد، حالا صدای موج ها اونو یاد ملودی اروم و مخوف مرگ مینداختن ، سکوت حاصل از نبود زندگی اونقدر سنگین بود که به اندازه جیغ های کرکننده مامور مرگ گوشاش رو ازار میداد. پلک های خستش رو روی هم فشار داد و خودش رو به کف چوبی و پر رطوبت سپرد و زیر نور خورشیدی که پشت ابر بود دراز کشید.

حالا تنها چیزی که حس میکرد گرما بود انگار که ذهنش باز هم مامور مرگ جدیدی سراغش فرستاده بود و اونو به سمت سفر دیگه ای هدایت میکرد. تنها چیزی که به چشم میومد آتیش بود چشمانش بسته بود اما شعله های سوزنده و بلند رو به وضوح میدید و میسوخت و تنش ازین سوختگی فریاد می‌کشید.

قلبش چیزی حس نمی‌کرد و به جز سوختن شیار های سرخ و ابی دور تنش که حالا خاکستری بودن، چیزی نمی‌فهمید!.
این درد و گرما از کجا میومد؟ اون برای پیدا کردن این جواب ها زیادی خسته و عاجز بود و ذهنش ازین همه بی جوابی دستش رو به گلوش فشار میداد تا ذره ذره نفسش رو بگیره و دود سوزنده اتیش و سیگار رو جایگزین تمام اکسیژن های حروم شده درون شش هاش کنه!

تو دنیایی که ذهنش ارزوی مرگش رو داشت چیزی نمیفهمید، فقط گوشه ای مینشست و دنبال جواب هایی میگشت که گاهی سوال نداشتن و سوال هایی که گاهی جوابی براشون نبود .

چشماشو باز کرد اما هنوز هم گرم بود اونقدر گرم که حتی خنکی باد هم کارساز نبود ، حتی آب زلال دریا هم از خاموش کردن اون شعله ها عاجز بود و ابر ها قصد باریدن و بخشیدن سرمای التیام بخش به تنش رو نداشتن.!

خسته بود! از گرمای ناشناخته و غریبه و ازین شعله های آتیشی  که پشت پلکاش و تو دنیای ذهنیش آغاز و الان با چشمای باز به تمام تنش سرایت کرده بودن. حالا برای ذره ای اکسیژن و سرما التماس میکرد و مثل اهالی جهنم دنبال راه فرار از این شعله های داغ و نارنجی بود؛
اما .....

حواسش کجا بود؟ اون خیلی وقته توسط شعله های آتیش ذهنش مرده بود ...!

___________________________

خب ازونجایی که من این پارت هارو
آماده دارم دوست دارم زودتر آپ کنم
تقدیم نگاهتون.

Corpse‌ | Jimin | Compledet.Where stories live. Discover now