-نمی‌خوام برگرده، نمی‌خوام آخر هفته ها، توی وقت اضافه‌هاش یادم بیفته و بهم زنگ بزنه. نمی‌خوام من رو بیشتر از این عاشقِ دروغ‌هاش کنه

پشت دستش رو بیشتر روی چشم‌هاش فشرد و تمام زورش رو زد تا قطره ای از سر مستی غرورش رو لگدمال نکنه.
برای کی؟ مگه برای سارا غروری هم باقی مونده بود؟

-از دلتنگی هذیون میگی، بمیر دیگه دیر وقته

"بمیر" هم مترادفی از بخواب در فرهنگ لغت لویی بود. خودش رو از زیر سر لیام بیرون کشید و کوسنی رو درست زیر سرش قرار داد. نگاهی به هری کرد و با برداشتن پتوی چهارخونه ای که همیشه رو دسته ی کاناپه اویزون بود، اون رو روی لیام انداخت و با درد واضحی به برادرش خیره شد.

-می‌بینی هری؟ دوست داشتنِ آدم اشتباه باهات این‌کار رو می‌کنه

بیشتر از این کار ها؛ اول تو رو درمان می‌کنه و بعد ذره ذره از جونت رو میمکه تا در نهایت وقتی که شب شد، بدن بی جونت رو روی زمین بیفته بی توان، به هیچ الکلی دست رد نزنی.

                                             ***

از سر شبی که تونسته بود پا بیرون از بیمارستان بذاره، لحظه ای هم وارد هیچ محیط سر بسته ای نشده بود. تمام شب و صبح رو بدون اینکه چشم روی هم بذاره قدم میزد و هرازگاهی برای استراحت نیمکتی برای نشستن انتخاب می‌کرد و دوباره راه میفتاد.

همراهش پول بود، اما ترجیح می‌داد تا با پیاده‌روی دوباره راه خونه رو پیدا کنه. شش سال بود که بهش سر نزده بود، نمی‌دونست هنوز هم خونه ای وجود داره یا که خیر.

چشم‌هاش از شدت نیاز به خواب خمار بودن و قدم‌هاش برای زودتر رسیدن به خونه، کشیده. دست‌هاش داخل جیب شلوار جینی بود که شش سال پیش خریده بود؛ باورنکردنی بود که هنوز هم به تنش می‌رفت. همه چیز کهنه بود، اما هیچکدوم زینی که برای امروز بود رو پس نمیزدن. حتی انگار زین هم کهنه بود. انگار خیابون های غریب اون رو شناسایی کرده بودن و راه رو به درستی نشونش می‌دادن.

وقتی به محله ی آشنایی رسید، سرش رو بالا گرفت و با دقت به تمام ساختمون ها خیره شد. نیمی از اون‌ها ریخته بود و نیمی از اون‌ها درست شبیه به قبل بود؛ پس خوبه، هیچ چیز اونقدرا هم تغییر نکرده بود.

کمی جلوتر که رفت قدم هاش کاهیدن و نتونستن اون رو به جلو بکشن. قدم ها می‌خواستن، نگاه ها نمی‌ذاشتن. در هر چند متری دسته ای از کسبه و اهالی محل پچ پچ کنان پسربچه ای که حالا بزرگ شده بود رو زیر نظر داشتن و عده ای کم عقل هم فوراً از اونجا دور میشدن.

از زین فرار می‌کردن؟ زین هم همینطور، اون هم از خودش فرار می‌کرد.

کلاه سوییشرتش رو روی موهاش گذاشت و یقه ی یقه‌اسکیش رو بالاتر کشید تا کمی غریب تر به نظر برسه. تا حداقل دو نفر کمتر از قبل دلشوره ی حضور اون توی خیابون ها رو بگیرن.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now