۱۰- پیدا کردن نیزه...

19 9 10
                                    

.ٖ⃔༺ོ༅ི༙𝐦𝐲𝐬𝐭𝐢𝐜 𝐡𝐢𝐥𝐥𝐬‌ ‌༅ྀ༙༻

با بیحالی چشماش رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت.

اولین کسی رو که دید دیمن بود!

روی صندلی اتاقش نشسته بود و داشت با انگشت هاش بازی میکرد.

اما اون نبود کس دیگه ای رو حس میکرد!
درک...

چرا موقعی که باید پیشش باشه نبود؟
چرا انقدر زود تنهاش گذاشت و رفت؟

سعی کرد به درک فکر نکنه...
به خودش قول داده بود تا جایی که میتونه از درک فاصله بگیره.

موفق هم شده بود اما به شدت دلش براش تنگ شده بود!

تمام تلاشش رو میکرد که تو این شرایط بهش فکر نکنه.

-خوبی؟

نگاهی به دیمن انداخت که حالا دقیقا بالا سرش ایستاده بود.

_خوبم

-یهو چت شد؟

_خودمم نمیدونم

دیمن برگشت و دوباره رو همون صندلی نشست:
-استایلز تو مگه به پلین شک نداشتی؟

_اره چطور؟

-پس چرا میخواستی اینجا بمونه؟

سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد...
خودش هم دقیقا نمیدونست دقیقا چه خبره و چرا همچین واکنشی نشون داده بود!

بغض کرده بود و درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت:

_واقعا هیچ ایده ای ندارم که چرا همچین اتفاقی افتاد!
من خودم خیلی گیج شدم...
دیگه کنترلم دست خودم نیست مثل رباتی شدم که یه کاری رو بدون فکر انجام میده!

دیمن حرفش رو تایید کرد و به دستش اشاره کرد:

-موقعی که خواب بودی دستت رو چک کردم...
جای اون کبودی هنوز رو مچ دستت هست ممکنه به اون ربطی داشته باشه؟!

استایلز با حرف دیمن مچ دستش رو چک کرد...
عجیب نبود که جای اون کبودی هنوز روی دستشه؟

اخمی کرد و در جواب گفت:

_فکر نکنم

دیمن سری تکون داد و از جاش بلند شد:
-تو استراحت کن من با بقیه حرف میزنم

قبل از اینکه بخواد از اتاق خارج بشه صدای استایلز مانع شد!

_صبر کن!

- چیزی شده؟

_پلین باید امشب اینجا بمونه!

«فردا شب»

بانی ،لیدیا،مالیا،استفن،دیمن،اسکات،استایلز و پلین کسایی بودن که مثل همیشه دور میز جمع شده بودن تا بتونن نقشه ای بکشن!

-خب نقشه چیه؟

پلین نگاهی به استفن انداخت و در جواب سوالش گفت:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

- ,, 𝙈𝙮𝙨𝙩𝙞𝙘 𝙝𝙞𝙡𝙡𝙨 ·˚ ༘ ꒱ Where stories live. Discover now