" جونگ‌کوک، قسم بخور. "

دست‌هامو دور گردنش حلقه و با موهای مشکیش بازی کردم. دیگه خبری از رایحه تند الفا نبود و من حالا بهتر می‌تونستم نفس بکشم . انگار تهیونگ عمدا داشت جلوی خودشو برای مطیع کردن من میگرفت و من ازش ممنون بودم . لب‌هامو روی لب‌هاش کشیدم و گفتم:

" نه. "

چشم‌هاشو تنگ کرد.

" نه؟ "

جمله‌ای رو که شب عروسی‌مون بهش گفته بودم تکرار کردم و سر به سرش گذاشتم:

" نه. تا حالا قبلا این کلمه رو نشنیدی‌؟ "

اونم متقابلا نقش اون شب خودشو بازی کرد و جواب داد:

" اوه، زیاد می‌شنومش. "

صورتم با لبخندی شکفته‌ شد. ولی چهره‌ی اون همچنان عبوس و اخمو موند.

" جونگ‌کوک، من جدی‌ام."

" منم همین‌طور، تهیونگ. من از کسایی که دوست‌شون دارم محافظت می‌کنم. باید این مسئله رو بپذیری."

سرشو تکون داد.

" نمی‌تونم چون تو هر وقت از شدت عشق کاری انجام می‌دی، بی‌فکر عمل می‌کنی."

شونه‌ای بالا انداختم.

" من اینطوریم. "

پشونیشو روی پیشونیم گذاشت.

" من به خاطرش از دستت نمی‌دم. "

به آرومی گفتم:

" از دستم نمی‌دی. "

کف دستمو روی تتوی فمیلیای روی سینه‌‌اش فشردم.

زاده‌ی خون. قسم خورده در خون.

شاید من سوگند خون نخورده بودم، ولی چیزی که منو اسیر و در بند تهیونگ می ‌کرد فراتر از هر سوگندی بود. من در بند عشق و تعلق خاطری بودم که به تهیونگ داشتم.

" همیشه طرف توام. "

نگاهش نرم شد.

" بیا هفته‌ی دیگه ماه عسلمونو بریم. "

غرق در شگفتی شدم و با هیجان رو به رشدی پرسیدم:

"وواقعا؟"

ما دو ماه بود که ازدواج کرده بودیم و هیچ‌وقت حرفی از ماه عسل به میون نیومده بود. اون اوایل چون ازدواجمون از روی عشق نه، بلکه قراردادی بود و بعد از اون هم، چون من فکر می‌کردم تهیونگ خیلی سرش شلوغه.

" برتوا چی؟ دوباره حمله نمی‌کنن؟"

حمله‌‌ی دو هفته پیششون به عمارت کیم ها توی همپتنز به قیمت جون کلی از افراد تهیونگ و تقریبا به همون اندازه‌ جون افراد من تموم شده بود. من بادیگارد دوران بچگیم، اومبرتو رو از دست داده بودم، گلوله خوردن توی مغزش رو دیده بودم، و نامه نوشتن برای همسر بیوه و بچه‌هاش قلبمو شکسته بود.

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now