بر خلاف انتظارم که فکر میکردم قراره سیل سیاه افکارم تا روزها اجازه ندن خواب به چشمهام بیاد، وقتی که روی صندلی هواپیما نشستم و از پنجرهی بیضیشکل به آسمون سیاه و شهر نورافشان زیرم نگاه کردم، کمکم چشمهام گرم شدن و دنیای خواب من رو غرق خودش کرد.
یک خواب آروم و بدون تصویر، بینش هم دستهای گرم و ریزهای رو روی بازوهام حس میکردم که میدونستم متعلق به جیمین هستن.
حدود چهار ساعتی که حین پرواز گذشت، برام اندازهی ثانیهای بود که داخل رویای آرومم گذرونده بودم. و وقتی با صدای خلبان که فرود غریبالوقوع رو اعلام میکرد از خواب بیدار شدم، اون تصویر سیاه شهری با جزیرهی سبز و اقیانوسی جاش رو عوض کرده بود. هواپیما از مرز ابرهای پنبهای میگذشت و پهنای بزرگ آبی فیروزهای بیشتر نمایان میشد. جنگلهای سرسبزی که سرتاسر جزیره بودن هر لحظه وضوح بیشتری میگرفت و کمکم مسیر پرواز به سمت باند فرود هدایت شد.
تغییر آبوهوای برام دلنشین بود. از اون شهر غرق در ماشینآلات و آلودگی به قلب طبیعت و اقیانوس اومده بودم و حالا میتونستم خیلی راحتتر نفس بکشم.
پروسهی فرود و خروجمون از فرودگاه رو پشت سر گذاشتیم و حالا من میتونستم از هوای شرجی، گرم اما به شدت دوستداشتنی این جزیره نفس بکشم و ریههام رو کنم از بوی نمک اقیانوس که سرتاسر جامائیکا رو به احاطه درآورده بود.دو تا چمدونم توسط خودم کشیده میشدن و دایی هم به حمل کردن آخریش کمکم میکرد؛ از همین الان دلم میخواست زیپ چمدون رو باز کنم و لباسهای تابستونی اما مزاحمم رو با یک تاپ و شرتک سبک که مختص جزیره بود عوض کنم.
"عاشق این گرمای خفه کنندهام! نمیدونم چطوری میتونی توی اون شهر غرق دود زندگی کنی جونگکوک."
"البته که دیگه نمیتونم اونجا زندگی کنم!"
با لبخند ذوق زدهای قدمهای پرشیای به سمت دکهی اونطورف خیابون برداشتم که بالاش، تختهی بزرگ و رنگارنگی وصل بود که کاملا مشخص میکرد چه بستتی و آبمیوههای خوشمزهای اونجا درست میشه.
تقریباً همهچیز از تابستون پارسال، ثابت مونده بود؛ مثل همیشه خونگرمی مردم این جزیره قلبم رو گرم میکرد، مردمی که از یک نژاد نبودن و چهقدر قشنگ کنار هم میموندن.
مثل همین بوفه با بستنی آدامسی خوشمزهش که روش مایک، پسر برزیلی سیاهپوست برام کلی مارشمالو میچید.
چمدونها رو رها کردم و کف دستهام رو روی پیشخوان سبز رنگ گذاشتم، پسر برزیلی پشت به من ایستاده و با اینحال میدونستم که خودشه.
"هی مایک!"پسر با صدای سرخوشم برگشت، توی دستش قیف بستنیای بود که داشت توش رو پر از اسکوپهای طبقه طبقه میکرد.
"خدای من! بامبی، خودتی؟!"
![](https://img.wattpad.com/cover/364566819-288-k936980.jpg)
YOU ARE READING
Fluffer Nutter
Werewolfخلاصه: جئون جونگکوک، امگای بالرین، زمانی که یکقدم با موفقیت فاصله داشت توسط خیانت نزدیکترین دوستش شکست بزرگی میخوره و تصمیم میگیره تابستون امسال رو پیش داییش در جامائیکا بگذرونه؛ اما همه چیز وقتی که دوست دایی جیمینش، آقای ببریِ بچگیهاش رو برا...