خوشبختی همیشه برای من معناهای متفاوتی داشت. اینکه در حد مرگ تلاش کنم، برقصم و موفق بشم. اما...موفقیت؟ این لفظ معنیش رو پیش من گم کرده...
منی که الان و دقیقاً توی این موقعیت نفسم از شدت بغض و استیصال، بالا نمیاد. من، کسی که منتظر دستیه تا به سمتش گرفته بشه، تا کمکم کنه بلند بشم. امگایی که شب و روز عصارهی وجودش رو قمار کرد تا توی این نقطه بایسته، تا بالاخره مدال موفقیت هدفش رو در آغوش بگیره، تا تمام رویاهای کودکیش رو محقق کنه.
من هم مثل همهی انسانها روزی بچه بودم و همون سوال تکراری ازم پرسیده شد: "وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟"
من نه میخواستم که چاقو به دست بگیرم تا توی اتاق جراحی زندگی آدمها رو نجات بدم، نه پلیس باشم که با مجرمها مبارزه کنم و نه یک خلبان که بین ابرها پرواز میکنه.من از همون اول روی فرشهای مامانبزرگ که هدیهی پدربزرگ از قلب خاورمیانه بود، روی پنجهی پاهام بالا و پایین میپریدم و آخر شبها همیشه دایی به کف پاهای قرمز و زخمی شدهم، پماد میزد و من بیتوجه به دردش با ذوق براش از رویاهام میگفتم.
رویایی که صحنهی اجراش بهجای فرش قرمز و لاجوردی مامانبزرگ، یک استیج بزرگ و نورپردازی شده باشه و تماشاچیهام بهجای طوطی دایی، کلی آدم باشن که بین تاریکی نشسته و منِ غرق نورِ رویام رو تماشا میکنن.
من، جئون جونگکوکِ امگا از همون بچگی دلم میخواست یک بالرین بشم. شبها وقتی که مارشمالوها رو روی آتش کباب میکردم تا با دایی نوجوانم کنار هم از طعم شیرین و بافت نرمش لذت ببریم، به این فکر میکردم که لباسم موقع اجرا چه رنگی باشه بهتره تا به موهای آبی رنگم بیاد؟ وقتی هم که با لبهای چسبناک از بافت خوشمزهی مارشمالو از جیمین نظر میخواستم، همیشهی خدا فقط میگفت:"سفید."
اما کاش به حرفش گوش نمیکردم، یا...شاید هم سفید به من میاومد؟! شاید اگه یک دکتر میشدم و روپوش سفید رنگم برای بیمارها نمادی از نجات بود. یا یک پلیس که روی سرشانههای بهرنگ برفش مدالهای افتخار خودنمایی میکردن و حتی خلبانی که همیشه حواسش به تمیزیِ بیاندازه پارچهی بیرنگ لباسش هست تا فخّار بهنظر برسه.
اما..نه! من، جئون جونگکوک حتی نتونستم از پس نجات زندگی و رویای خودم بربیام. چطور میخواستم مسئولیت زندگیهای دیگه رو هم به عهده بگیرم؟
دلم میخواست چشمهای عسلی آشنای جیمین، اون پایین بودن؛ بین تمام اون تماشاچیهای بیرحم که داشتن مرگ رویاهای امگایی که همهی زندگیش رو برای رقصیدن روی این استیج گذاشته بود، میدیدن. ولی اون اینجا نبود...دایی جیمین عزیز من الان داشت قدم به قدم توی رویای شیرین زندگی آرومش پیش میرفت و این من بودم که شکست خورده بودم!
همیشه سادهدلیم، من رو به دردسر میانداخت. هیچوقت فکر نکردم که کسی میتونه بیرحم باشه اما تمام تصوراتم اشتباه بود! انسانها، بیرحمترینن. هرچهقدر هم به کسی نزدیکتر باشن، خنجرشون عمیقتر میتونه زخم بزنه. مثل پارهگیای که تا عمق قلبم رو از هم دریده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/364566819-288-k936980.jpg)
YOU ARE READING
Fluffer Nutter
Werewolfخلاصه: جئون جونگکوک، امگای بالرین، زمانی که یکقدم با موفقیت فاصله داشت توسط خیانت نزدیکترین دوستش شکست بزرگی میخوره و تصمیم میگیره تابستون امسال رو پیش داییش در جامائیکا بگذرونه؛ اما همه چیز وقتی که دوست دایی جیمینش، آقای ببریِ بچگیهاش رو برا...