صدای ریزی که موقع وارد کردن رمز در به گوشم رسید، برام یادآورِ تمام روزهایی بود که نیمهشب با خستگی از استودیوی دانشگاه اسکیدمور به خونهی کوچکم برمیگشتم...نه! خونهی کوچکی که برای هردومون بود.
من و سیئونی که با هم به این کشور غریب اومده بودیم.کازوها وسط راه با گرفتن تاکسیای برای من، سمت خونهش رفت و الان چیزی جز یک سکوتِ پرسروصدا نصیبم نمیشد. سکوتی شامل صدای پارس کردن سگ واحد کناری، بالا و پایین پریدنها و جیغ کشیدنهای پسر بچهی طبقهی بالایی که انگار هرلحظه ممکن بود آپارتمان یکدفعهای توسط زلزلهی هشت ریشتری با خاک یکسان بشه و صدای تلوزیون سرایدار ساختمون که اونقدر بلند بود تا تمام راهروهای پنج طبقه بتونن به راحتی اخبار بینالملل رو ازش بشنون.
وقتی در با کلیکی بعد از تایید رمز باز شد، دستم رو طبق عادت به کلید برق رسوندم و ریموتِ کولر رو برداشتم تا هر چه زودتر از شر هوای دم گرفته و گرم خونه راحت بشم.
گذروندن تابستون داخل شهر شلوغ و ماشینیای مثل نیویورک طاقت و صبر فرا انسانیای میخواست که فقط نیازمند یک انگیزهی قوی بود، همون شوقی که برای من الان رنگی جز یک پنجرهی خاک گرفته نداشت.
پس با بیحوصلگی تیشرت رو از سرم بیرون کشیدم و روی کاناپهی شلوغ خونه انداختم، روش پر بود از مجلههای رقص و ربانهایی که به کفشهامون میبستیم.دستهام رو ضربدری روی شونههام گذاشتم، توی این گرما پوستم داشت از سرما یخ میزد.
کتونیهام رو یکی درمیون درآوردم و جایی از خونه پرت کردم، هنوز هم رایحهی یاس سیئون جایبهجای خونه بود؛ هرچند که پژمردگیِ فاحشی داشت، این اواخر مدام ازش میپرسیدم که مشکل چیه؟ اما اون هیچی نمیگفت.حتی دیشب هم، حتی صبح...وقتی که با هم صبحونه خوردیم و حتی بعد از آخرین جرئه از آب پرتقالم که طعم تلخش برام محسوس بود ازش پرسیدم؛ و اون فقط بهم با نگاه کدرش خیره شد و گفت که: "خوبم."
نگاهی به ساعت انداختم، احتمالش بود که الان پرواز جیمین تموم شده باشه. سمت تلفن خونه رفتم و با انگشت شست دکمههای رنگوروی رفته رو شمارهگیری کردم و به بوقها گوش سپردم تا صدای معترض دایی رو بشنوم."بگو که از زیر صحبت با پلیس درنرفتی پسرهی خیرهسر احمق."
لبخند کمرنگ اما واقعیای صورتم رو چین انداخت و تونستم تصویر خودم رو داخل آینهی فانتزی خرگوشی شکل روی دیوار ببینم که دورش پر بود از عکسهای دونفرهی من و سیئون از پونزده سالگیمون تا همین یک ماهِ پیش. ماه گذشتهای که یکدفعه شروع به عوض شدن کرد...
"حال و حوصلهی پلیسبازی رو نداشتم جیمینا."
صداهای پسزمینه نشون میدادن که هنوز داخل فرودگاهه، تا بخواد برسه اینجا حداقل دو ساعت رو توی ترافیک نیویورک گیر میافتاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/364566819-288-k936980.jpg)
YOU ARE READING
Fluffer Nutter
Werewolfخلاصه: جئون جونگکوک، امگای بالرین، زمانی که یکقدم با موفقیت فاصله داشت توسط خیانت نزدیکترین دوستش شکست بزرگی میخوره و تصمیم میگیره تابستون امسال رو پیش داییش در جامائیکا بگذرونه؛ اما همه چیز وقتی که دوست دایی جیمینش، آقای ببریِ بچگیهاش رو برا...