Just for you...

66 7 0
                                    


*تهیونگ از وقتی که یادش میومد ؛ با اینکه برادر کوچکتر ته جون بود ؛ اما همیشه مراقبش بود و تروماهای گذشته که مادرشون در ۴ سالگیِ تهیونگ بر اثر سرطان ریه فوت کرد و پدرش هم بعد از فوت مادرش به مواد مخدر روی آورده بود و بعد از چند سال هم بچه هاش رو رها کرد و به سرنوشت نامعلومی دچار شد؛ بار مسئولیت از برادر بزرگتر اما بی دست و پای خودش رو روی شونه اش سنگین تر کرده بودن ؛ تهیونگ از برادرش دل خوشی نداشت ؛ اما نمیتونست هم اون رو به حال خودش رها کنه .... ته جون عرضه کار درست و حسابی رو نداشت و حتی با اینکه درسش رو رها کرده بود نتونست شغل خوبی برای خودش فراهم کنه....

_ تهیونگاا .... من.... متاسفم.... اما مجبور.... مجبور شدم با نصف اون پولی رو که بهم داده بودی ؛ بدهی قماری که باختم رو پرداخت کنم.... میدونم... من ... واقعا آدم احمقی هستم و همیشه تو رو توی دردسر میندازم.... پس اگه ترکم کنی اصلا از دستت ناراحت نمیشم.... برو دنبال زندگی خودت.‌‌‌‌..من لیاقت یه زندگی خوبو ندارم.‌... ولی تو داری.... پس خواهش میکنم دیگه به فکر من نباش....
_ هه میفهمی داری چی میگی؟ اگه میتونستم ولت کنم که همون ۲۰ سال پیش باید ولت میکردم احمق.... آخه تو چرا نمیخوایی آدم شی؟ هااا؟؟
به خودت فکر نمیکنی حداقل به من فکر کن ... به من که جز تو هیچ خونواده ای ندارم.... ببین اگه بخوایی میتونی زندگی تو درست کنی .... منم کمکت میکنم اما باید قول بدی دور قمار و الکل و مواد مخدر و خط بکشی هومم؟ هستی؟
_ تو ..... واقعاا بهترین برادر دنیایی تهیونگ.... من واقعا نمیدونم چجوری باید ازت معذرت بخوام و تشکر کنم.... سعی ام رو میکنم که عوض بشم....
_ خوبه ... خیلی خوبههه.... بهت اعتماد دارم ...‌ این دفعه اعتمادمو نابود نکن .... اما حالا این دفعه چجوری بقیه بدهی اون یارو لاشخور رو جور کنم؟ حالا که دیگه مسابقه ای هم نیست که پولش برنده شدنش رو بهت بدم‌....
_ نگران نباش داداش..... قول میدم خودم درستش کنم ....قول میدم عوض شم و بدهی هامو صاف کنم... فردا میرم پیشش حضوری ازش مهلت میگیرم.... تو نگران من نباش تهیونگا .‌‌‌‌‌....

ته جون یک دستش رو شونه تهیونگ گذاشت و لبخند مصنوعی بهش زد ؛ هرچند که از درون به هیچ وجه خوشحال نبود.....
تهیونگ هم دیگه چیزی نگفت و فکر کرد شاید این بار واقعا برادرش عوض میشه اما.....

<<<<<<<<<<<<<<<<

یک هفته بعد:

در حالی که توی آشپزخونه مشغول ساختن خوراک میگو بود :) تلفنش زنگ خورد:

_ این دیگه کیه این وقت شب؟؟

جونگکوک با چشمان کاملا گرد به صفحه موبایلش خیره شد و جواب داد:

_ بله؟
_ جونگکوک سلام ؛ جیمینم. همونی که اون روز توی باشگاه بهت سلا.....
_ اوه ... درسته شناختم جناب جیمین . امرتون؟
_ اممم.... راستش منو چند نفر از بچه های باشگاه امشب توی مرغ سوخاری فروشی کنار باشگاه یه دورهمی کوچیک گرفتیم.... خواستم تو هم بهمون ملحق بشی رفیق....
_ آآآ ....خب.... ممنون از دعوتت... ولی فکر نکنم بتونم بی.....
_ اوع راستی همین الان تهیونگ هم بهمون اضافه شد ......یااا تهیونگا بیا این طرف .... خب...چی داشتی میگفتی... میایی یا نه؟

 On the green road    🔳  (VKook)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن