chapter 1

1.9K 224 23
                                    

حس های اشتباهی که دارم...

انتخاب های نابجایی که می‌کنم...

افکار مضخرفی که توی ذهنم پا بر جاست.

رفتار های عجیبی که ازم سر می‌ده..

وقتی به اون کنار خودم روی تخت فکر می‌کنم و احساس جنونی که بهم دست می‌ده ، خدای من ... غیر قابل انکاره.
حس عاشق بودن..

فهمیدم منظور بقیه از «وقتی میبینمش حس میکنم قلبم داره سینه‌ام رو می شکافه» چیه

همه و همه‌ی احساساتم باعث حس ناشناخته ی من به پدر خواندم شده
به چشم های زیباش نگاه میکنم...
احساس امنیت...
شادی و عذاب وجدان رو حس میکنم

عذاب وجدان از خیانت به مادرم و امنیتی از وجودش توی زندگیم
زمانی که به مادرم فکر میکنم هجوم احساس بدی رو توی تمام وجودم حس میکنم
من مونده‌ام و احساسات ناشناخته ای که دارم

نکنه این عشقه‌اما عشقی ممنوعه؟

جونگکوک کتاب رو بست و به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد.
چقدر این کتاب مثل زندگی خودشه.

اون نمیتونه احساسات رو بیان کنه چون نمیدونه حس های که داره چی هستن که مثل خوره به جونش افتادن.

مثل بچه ای بود که وقتی میخواست حرف بزنه خانوادش سیلی محکمی نثارش کرده بودن و برای تنبیه اون رو توی اتاق تنگ و تاریک حبس می‌کردن.

با این تفاوت که خودش سیلی ای نثار خودش میکنه
به آینه خیره شده و تنها حسی که داره اینه که خودش رو پیدا نمیکنه
اما تا کی؟
به چه قیمت؟ به قیمت بهم خوردن رابطه خوبش با عمو ی ناتنی اش؟
نگاهش رو از آینه گرفت و به ساعت داد،با دیدن عقربه های ساعت که روی 6:35 دقیقه بودن با شوک و صدای بلندی فریاد زد :

″بازم دیر شد″

با سرعت به سمت کمد رفت و لباس هاش رو با شلوار جین و کت هم رنگش عوض کرد و خودش رو توی آیینه چک کرد، با برداشتن کیف دستی و سوییچ ماشین اش، پله ها رو یکی و دوتا کرد و پایین اومد و به سمت در رفت.

سوار ماشین شد و با چرخوندن سوییچ ماشین رو از جا کند و به سمت پیست اسکی حرکت کرد.

توی راه ذهن خسته اش رو خالی کرد تا با آرامش روی مسابقه ای که امروز در پیش داشت تمرکز کنه اما ترافیک و صدای بوق بلند ماشین ها و داد و بیداد راننده ها برای باز کردن راه این اجازه رو بهش نمی‌داد، پوفی کشید و سرش رو به فرمون ماشین کوبید.
. . . . . . . . . . . . .
تهیونگ امروز یک جلسه‌ی مهمی با سهام دار های شرکت داشت، پس زود تر از همیشه از به شرکت اومده بود.
جلسه ی امروز تصمیمی بود که برای ساخت و ساز نیمی از شهر گرفته میشد.

تهیونگ روی صندلی مخصوصش نشسته بود و با تمرکز مشغول گوش دادن به حرف های یکی از سهامداران بود که با زنگ خوردن گوشیش عذر خواهی ای از عوامل جلسه کرد و به بیرون از اتاق رفت و چون ایده‌ی شرکتش رو داده بود و احساس دلگرمی داشت .

Little Devil  Where stories live. Discover now