do you?. . . . . . . . . . . . . .
رمز در رو وارد کرد و کیسههای خریدش رو از روی زمین برداشت و داخل رفت
- ییبو..پسرم؟
نگاهی به نشیمن انداخت
برقها خاموش بودن و خبری از کسی نبود، حتما هنوز به خونه برنگشته بود
وارد آشپزخونه شد و کلید برق رو فشرد
کیسههای خرید رو روی میز قرار داد و نگاهی به آشفتهبازاری که اشپزخونه رو توصیف میکرد، انداخت
داخل سینک پر از ظرفهای نشسته بود و کنار سطل زباله و داخلش میتونست ظروف یکبار مصرف زیادی رو ببینهنفس عمیقی گرفت و دست به کمر شد
پسرش هیچوقت برای یاد گرفتن آشپزی اقدامی نکرده بود و از قبل مطمئن بود وقتی وارد خونهش میشه، چنین صحنهای رو مشاهده میکنه
حتی خودش رو برای چیزهایی بدتر هم آماده کرده بود..اما خوشبختانه ییبو کمی روی تمیزی وسواس داشت..البته وسواسش مربوط به تمیزی آشپزخونه نمیشد
آلفا تا حد امکان تلاش میکرد نیازهاش به اون محیط رو کم کنه و هرگونه فعالیتی که وابسته به آشپزخونه بود رو برای خودش خسته کننده میدید و منع میکردآستین لباسش رو تا زد و به دنبال پیشبند، کشوها رو تک به تک باز کرد تا موفق بشه
موهای مشکی رنگش رو با کش بست و دست به کار شد
تا زمانی که پسرش به خونه برگرده، وقت داشت و میتونست آشپزخونه رو تمیز و غذایی هم برای شام حاضر کنه
تو این مدت، ییبو حتما دلتنگ غذای خونگی شده بود
با وسایلی که خریده بود، میتونست نودل اژدها، گوشت شیرین کنجدی و کمی میگوی عسلی آماده کنهشستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه تقریبا نیم ساعت و پخت پز، چیزی حدود یک ساعت از وقتش رو گرفت
قهوهای که بین کار دم کرده بود رو برای خودش ریخت و روی کاناپه نشست تا کمی استراحت کنه
نگاهی به ساعت انداخت، مطمئنا هوا تاریک شده بود
جرعهای از قهوهی داغ توی ماگ رو نوشید و درست لحظهای که میخواست چشمهاش رو ببنده، صدایی مانع شکلگیری آرامشش شد
سرش رو به سمت در چرخوند اما خبری از ورود کسی نبود
ماگ رو روی میز مقابل قرار داد و از جا بلند شدبار دیگه صدا رو شنید و متوجه شد دقیقا از چه مسیری به گوشش میرسه
به طرف راهپلهای که به پارکینگ ختم میشد حرکت کرد
کلید برق رو فشرد و نگاهی به محوطهی پارکینگ انداخت
باز هم صدا تکرار شد
به نظر صدای برخورد یا صدای ضربه بود
اما توی پارکینگ جز موتور و ماشین کس دیگهای نبود
نگاهش روی دری که انتهای پارکینگ وجود داشت، قفل شد
این یعنی صدا از سالن تمرین بود؟ پس احتمالا ییبو داشت تمرین میکرد؟با رسیدن به در، دستگیره رو بین مشت گرفت و چرخوند
قدمی به داخل گذاشت و زمانی که چشمش به رینگ وسط سالن خورد با تعجب ثابت ایستاد و به منظرهی مقابل خیره شد
تا جایی که اطلاع داشت، ییبو با شخصی توی رابطه نبود
پس اون..کی بود؟
نمیتونست چهرهی شخصی که مقابل ییبو نشسته بود رو ببینه
زمانی که متوجه شد تنها فاصلهی کمی مونده تا لبهاشون روی هم بشینه، قدم دیگهای جلو رفت و صداش رو واضح و بلند به گوش هردو رسوند
- ییبو؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/346913179-288-k544380.jpg)
YOU ARE READING
Love Story
Romanceاینجا دنیای منه... برخلاف تصور خیلیاتون ماها دیگه مثل قبل نیستیم.. جنسیت ثانویهمون انچنان که توی گذشته روی زندگیمون تاثیر داشت، برامون اهمیت نداره.. اما برای من، همه چیز متفاوته من یه امگام! یه امگای مذکر..کسی که حالا جزو گونهی کمیاب به حساب میاد...