chapter "07"

282 83 51
                                    

" for me? "


مطمئن نبود چند وقت گذشته،
اما زمان به کندی می‌گذشت و حالا به تنها چیزی که نیاز داشت تخت خوابش بود...
وقتی بچه‌هارو برگردوندن داخل قفس و خواستن یه تعداد دیگه رو جایگزین کنن باهاشون درگیر شد و چندین ضربه‌ی محکم به پهلو و شکمش برخورد کرد
اونا با لگد به جونش افتادن و حالا حس می‌کرد زیر آوار مونده و تکونی نمیتونه بخوره
- جان گا..حالت خوبه مگه نه؟
صدای گرفته و اشکی که روی گونه‌ش ریخت پلکاش رو مجبور به باز شدن کرد
به رن‌می، که سر جان رو روی پاهای خودش گذاشته بود و داشت گونه‌ی پسر رو نوازش میکرد خیره شد
خواست لبخندی بزنه تا بهش اطمینان بده که خوبه اما با کشیده شدن زخم گوشه‌ی لبش، اخم جایگزین شد

رن‌می آب بینیش‌ رو بالا کشید و مشت ضعیف و بی قدرتش رو به سینه‌ی پسر کوبید
- واسه چی جلوشون در اومدی؟ اونا خیلی زیادن و میتونستن بکشنت
جان سعی کرد بلند شه ولی رن‌می دوباره هولش داد تا بخوابه
- انقدر تکون نخور گا..
انگشتش رو روی کبودی کنار گونه‌ش کشید
- صورتت خیلی داغون شده
جان لبخند محوی زد
- میخوای بگی..گاگا دیگه..خوشگل نیست؟
رن‌می اخمی کرد
- مگه قبلا خوشگل بودی؟
جان خندید و با درد پهلوش رو فشار داد

وقتی میخواست جواب رن‌می رو بده، متوجه شدن در بازهم باز شده
اون حرومزاده‌ها دوباره اومده بودن..
جان به سختی خودش رو بلند کرد
رن‌می فورا شونه‌ش رو چسبید
- ولشون کن! انقدر تو روشون در نیا وگرنه این دفعه میکشنت..گاگا لطفا!
جان دستشو روی لپای خیس رن‌می کشید
- من خوبم..چیزیمم نشده باشه؟ حالام پشت من بمون
دفته‌ی قبل، وقتی بچه‌هارو برگردوندن به قفس و سراغ باقیشون رفتن، امگا نتونست طاقت بیاره و از تمام توانش استفاده کرد تا مقابلشون بایسته

در آخر موفق شد تا منصرفشون کنه و اونا بچه‌هارو نبرده بودن اما در عوض، بدن امگای مذکر پر از نشونه‌ی خشمشون شد
و حالا، اگه بازم میتونست با کتک خوردن از بچه‌ها محافظت کنه، قطعا اینکارو می‌کرد..بدون کوچکترین شک و تردیدی انجامش میداد
وقتی دید آلفایی که جلوی قفس ایستاده، همون آلفای غالبیه که جان رو بیهوش کرده بود اخم کرد
به نحوی، جلوی باقی آلفاها قدرت بیشتری داشت اما جلوی اون آلفا..بخاطر اصیل بودن و همچنین نگاهی که به بدنش مینداخت کمی، فقط کمی احساس ترس و ضعف می‌کرد
بی توجه به زنجیر دور مچ پاش روی زانو ایستاد و بچه‌ها فورا پشتش پنهان شدن
حالا اوناهم جان رو ناجی خودشون می‌دیدن، درسته از آسیب دیدن گاگاشون ناراحت بودن اما هرچی که بود..اون بچه‌ها‌ به یه نفر نیاز داشتن تا بتونن خودشون رو پشتش قایم کنن و بهش به چشم قهرمان نگاه کنن

آلفای غالب جلو اومد و به میله‌های قفس تکیه داد
- پس داری مایه‌ی دردسر میشی آره؟
طرف صحبتش امگای مذکر بود، لحنش تهدید آمیز بود اما خبری از خشم توی چهره‌ش نبود، بیشتر انگار داشت با نگاهی خریدارانه اون امگا رو برانداز میکرد
جان نفسی گرفت و حرفی نزد
آلفا پوزخندی زد و از میله فاصله گرفت
- باشه..حالا که اینجوریه..
به سمت زیر دستش برگشت
- خودشو بیارین..شاید بخاطر اینکه سنش بیشتره، بهمون بیشتر مواد بده!
نگاه مضطرب امگای مذکر روی آلفاهایی چرخید که داشتن نزدیک قفس میشدن
با باز شدن در فلزی جان متوجه نشد کِی، اما رن‌می حالا از پشتش بیرون اومده و جلوش ایستاده بود و دستاش رو باز کرده بود
- بهش دست نزنین!

Love StoryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora