chapter "01"

370 92 39
                                    

" we meet again "


فوریه‌ی امسال مثل سالای قبل نبود..
خورشید همچنان وسط آسمون می‌درخشید اما ابرا سعی داشتن تا گرماشو محار کنن
باد‌های خنکی که بین شاخ و برگ درختا می‌رقصیدن باعث پوشش کامل‌تر افراد شده بودن..
حالا مجبورا باید برای جلوگیری از نفوذ سرما ژاکت و یا لباسی گرمتر میپوشیدی..

کت چرمی که روی صندلی خالی کمک‌راننده بود رو برداشت و از ماشین پیاده شد، با قفل کردن درهای ماشین و اطمینان از صاف پارک کردن قدماشو به سمت پیاده رو هدایت کرد
طبق روتین صبحگاهیش؛
بازم کنار کافه‌ی " سرد مثل یخ " ایستاده بود تا قهوه‌ی مدنظرش رو بگیره و روزش رو شروع کنه

درِ شیشه‌ای رو هول داد و وارد شد
دختر پشت پیشخوان هم، به حضور اون افسر پلیس عادت کرده بود
وقتی جلو رفت تا سفارش بده دختر لبخندی زد و قبل از اون شروع کرد
- یه قهوه‌ی ساده‌ی تلخ و یه موکا با کارامل، درسته؟
افسر با حفظ همون چهره و بدون اضافه کردن کوچکترین لبخندی سر تکون داد و از جیب پشتی شلوارش کیف پول مشکی رنگش رو بیرون اورد؛
و کارت اعتباریشو به دختر داد تا پول سفارشش رو حساب کنه

درحینی که منتظر بود تا سفارشش حاضر بشه گوشیش رو به دست گرفت و پیامی با مظمون آماده باش برای اعضای گروهش فرستاد تا همگی منتظر شروع کار باشن
امروز به نسبت روزای قبلی کمی سرش شلوغ‌تر بود
چون تیم تحقیقاتی پنگ از گروهِ اون درخواست همکاری کرده بود و باید حالا روی جزئیات پرونده پیشِ رو هم، کار می‌کردن

- سفارشتون حاضره افسر وانگ
سرش رو بالا اورد و مقوایی که حامل اون دو لیوان قهوه بود رو به دست گرفت
از اون دختر تشکر کرد و چرخید تا به سمت خروجی حرکت کنه اما ناگهانی متوجه شخصی شد که فقط چند میلی‌متر باهاش فاصله داره
مقوای قهوه رو بالا برد تا برخوردی با اون پسر نداشته باشه و خودش رو سریعا عقب کشید
- اوه خدای من..
پسر روبه‌روش که سخت درگیر گوشیش بود و تازه متوجه اون شده بود فورا نگاهشو بالا اورد
- من واقعا متاسفم..شما حالتون خوبه؟
نگاه اون پسر به سمت بالا و جایی که افسر پلیس قهوه‌هارو نگه داشته بود، حرکت کرد و بعد از اطمینان از سالم بودنشون دوباره روی افسر برگشت
- طوریتون که نشد؟

افسر پلیس همچنان خیره به اون پسر نگاه می‌کرد
اون چشمای تیله‌ای و قهوه‌ای رنگ با پلکای کشیده..صورتی که به نرمی پنبه بنظر میرسید و موهای ابریشمی و مشکی که کمی بلند بودن و از پشت با کش بسته شده بودن و قسمت جلویی موهاش به صورت چتری روی پیشونیش ریخته شده بود..
لبایی که بنظر کوچیک میرسیدن اما درواقع خوش‌فرم و حجم دار بودن و اون نقطه‌ی مشکی رنگ زیرش..
بالاخره طلسم زل زدن رو شکست و همچنان که نگاهش رو روی اون پسر میچرخوند زمزمه کرد
- شیائو جان....این...خودتی؟

Love StoryWhere stories live. Discover now