24

407 55 52
                                    

هری در کوپه قطار مشغول خواندن روزنامه بود. نمی توانست از فکر دادگاهش بیرون بیاید. دامبلدور در تمام طول جلسه حتی یکبار هم به هری نگاه نکرده بود اما هری تبرئه شد. ان دیوانه سازهای لعنتی از کجا پیدایشان شده بود؟

بلیز در حالی که یک شکلات غورباقه ای برای پانسی باز می کرد پرسید:
بلیز: چیز خاصی نوشتن؟
هری نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
هری: همش درباره ی سیریوسه...
هری پیش از شروع سال جدید همراه با اعضای محفل ققنوس و سیریوس در خانه قدیمی سیریوس اقامت داشت.

ان روزها انقدر برایش دلچسب بود که ارزو می کرد هیچگاه تمام نشوند.
هری از اینکه توسط دامبلدور ارشد گروه اسلایترین خطاب نشده بود دلخور بود اما کنجکاو بود بداند چه کسانی ارشد هستند.
بلیز امار تمام ارشد هارا دراورده بود به جز ارشد های گروه خودشان؛ می گفت هنوز مشخص نیست.

همان موقع درب کوبه باز شد و دراکو مالفوی پدیدار شد.
چانه تیز و صورت رنگ پریده مالفوی درست شبیه پدرش بود. چشم های خاکستری و سردش با دیدن هری رنگ ارامش گرفت.

هری با دیدن دراکو لبخند زد و ایستاد. دست هایش را دور گردن پسر انداخت و در اغوشش کشید.
دست های دراکو کمر هری را محکم چنگ زد و به بیرون کوپه کشیدش تا تنها باشند.
هنگامی که در راهروی قطار یکدیگر را در اغوش گرفته بودند متوجه پچ پچ دیگران شدند.

+اونا واقعا باهم قرار میذارن؟
-میدونم نباید اینو بگم ولی خدای من واقعا به همدیگه میان...
+برای هم ساخته شدن.

هری در گردن دراکو لبخند زد و ارام و نرم گردن دراکو را بوسید و زمزمه کرد:
هری: دلت برام تنگ نشده بود؟
دراکو روی موهای هری را بوسه زد و با لحن خاص خودش گفت:
دراکو: حتی یک لحظه خیال تو منو رها نکرد هری...
چشم های تو همیشه به دنبال من بود.

هری سرش را عقب برد و از پایین به صورت جذاب دراکو نگاه کرد. موهایش خیلی بلند شده بود و انها را پشت سرش بسته بود و با ژل درستشان کرده بود.
خیلی زیباتر از پیش بود.
انگشتان سرد دراکو روی گونه هری نشست و او را نوازش کرد.
هری از سرمای انها ناخوداگاه سرش را عقب کشید.

دراکو مجنون وار با چشم هایی عمیق گفت:
دراکو: این انگشت ها... همیشه نوازش رو بلد نبودند عزیز من. پس سعی کن باهاشون مدارا کنی و وقتی نوازشت میکنم سرت رو عقب نکشی‌. چون درس جدیدشون رو فراموش میکنن.
هری در چشم های پسر خیره شد. قلبش از تپش ایستاد و اجازه داد سرمای انگشتان دراکو، اتش قلبش را رام کند.

هری با عجز گفت:
هری: نمیتونم صبر کنم تا ببوسم...
لب های دراکو روی لب هایش نشست و کوتاه او را بوسید.
دراکو: من نتونستم صبر کنم... داشتی میگفتی.
هری خندید و دوباره خودش را در اغوش دراکو مخفی کرد.

تمام تابستان فقط به یک چیز فکر کرده بود. اینکه عاشق دراکو مالفوی شده. دراکو نفس های عمیق می کشید و عطر هری را به ریه هایش هدیه می کرد.
هری دوباره به دراکو نگاه کرد و چشمان دراکو را معطوف به خود یافت. باید به او می گفت... باید زبانش را با دلش یکی می کرد و به دراکو می گفت که چقدر دوستش دارد و دلتنگش شده.

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now