5

62 30 23
                                    

"تو کی اومد- نه یعنی باور کن خبری نیست اینا همش سوءتفاهمه هرچی فکر میکنی اشتباهه لویی بهت خیانت نمی‌کرد!" هری درحالی که ترسیده بود با استرس اینارو گفت.

استین با شنیدن چرت و پرت‌های هری سرش رو پایین انداخت، شونه‌های لرزونش به هری و لویی نشون میداد که داره میخنده.

"اذیتش نکن اس" لویی با غرغر گفت و بعد مشغول پوشیدن تیشرتش شد.

بعد از اینکه پوشید به هری که سرجاش خشکش زده بود نگاه کرد.

به سمتش رفت، تیشرتی که از دستش افتاده بود زمین رو از رو زمین برداشت و بهش داد‌.

"نگران نباش هز، اون فقط داره اذیتت میکنه"

ته حرفش برگشت و چشم غره‌ای به استین انداخت.

هری تی‌شرت رو تنش کرد و درحال حاضر توانایی فکر کردن به هیچ‌چیزو نداشت حتی نتونست دقت کنه لویی با بهش یه نیک‌نیم داده، به سرعت از اتاق از کنار لویی و بعد استین گذشت و از اتاق خارج شد.

"بیا راضی شدی احمق؟" لویی با عصبانیت رو به استین گفت.

پسر شونه‌ای بالا انداخت. "من فقط میخواستم تلافی کنم. بخاطر اون ویل دیگه نمیزاره انگشتمم بهش بخوره"

استین درحالی که به سمت لویی میومد اینو گفت. دستش رو روی موهای برادر کوچیکترش گذاشت و چنگ آرومی زد، سرش رو عقب فرستاد. به مارک‌های قرمزی که اثر خودش بود نگاهی انداخت و لبخندی زد.

"درضمن کاملا مشخصه اون بامبی از ما خوشش میاد نمی‌فهمم چرا دست دست می‌کنیم؟"

بعد از تموم شدن حرفش، سرش رو خم کرد و لب‌هاش رو بی حرکت رو گردن لویی گذاشت.

"چون الان وقتش نیست....خودت رو برام لوس نکن استین" لویی با غرغر گفت و سر برادرش رو از گردنش بیرون کشید. توی چشمای سبز و آبیش که برق اعتراض داشتن نگاه کرد.

"نزار ازت بترسه و باهاش مهربون باش تا منم مثل ویل تصمیم نگرفتم نزارم انگشتت بهم بخوره"

"اما اون گستاخه" استین اعتراض کرد.

"اون گستاخ نیست"

"من کاملا مطمئنم اون گستاخه و چهارتا نیپل داره"

"نه اس- چی؟! تو چطور.. استین؟" لویی با ابروهای بالا رفته به استین نگاه کرد.

"چیه خب؟ به من چه بدن لخت و سفیدش دقیقا جلوم بود کور نیستم دیگه"

"توی عوضی" لویی با خنده گفت، دستاش رو دو طرف صورت برادرش گذاشت و بوسه‌ای به گونه‌ی برادرش زد. اون خیلی شیرین تر از چیزی بود که نشون می‌داد.

"خب تو از الان به بعد به خوبی با هری رفتار میکنی و منم تصمیم می‌گیرم راجب ویل بهت کمک کنم."

چشمای استین با خوشحالی برق زد"واقعا میگی؟"

"اوهوم"

"باشه من از این به بعد دیگه اذیتش نمیکنم هرچند که خیلی حال می- باشه باشهه" استین به محض دیدن چشمای سرزنشگر لویی حرفش رو عوض کرد.

"خب بیا کمکم کن تختارو بچسبونیم بهم"

"چرا... وای تو نابغه‌ای لو"

لویی خندید. به طرف تخت خودش رفت تا جاشو عوض کنه.

بعد از جفت کردن تخت‌ها، خودشون رو روی تخت‌ها انداختن تا کمی استراحت کنن.

لویی توی بغل استین لم داده بود و استین با موهای لویی بازی می‌کرد.

"توی گردن هری یچیزی دیدم" لویی یکدفعه گفت.

"چی؟"

"یچیزی مثل طلسم بود، خیلی آشنا بنظر می‌رسید ولی جنابعالی اومدی و نذاشتی به کارم برسم"

استین ریز خندید و سرش رو پایین اورد تا بوسه‌ای به سر لویی بزنه.

"باید قیافه‌ی هری رو می‌دیدی، با گونه‌های سرخ شدش و چشمای لرزون و ترسیدش خیلی قشنگ شده بود"

"اس!!!"

"باشهه" با خنده گفت.

****

فردا صبح یعنی روز دومشون توی اون مکان، هری از خواب بیدار شد. دیشب بخاطر عادت نداشتن به‌جای جدیدش به سختی خوابیده بود و البته‌ صدای خروپف های یکی از تریپلت‌ها که هری ایده‌ای نداشت کدومه.

از جاش بلند شد، نگاهی به اطرافش انداخت. تریپلت‌ها توی بغل همدیگه خواب بودن و اون صحنه به شدت بامزه بود. جوری که ویلیام وسطشون بود و دوتای دیگه درحال له کردن ویلیام بودن. متوجه نشد چند دقیقه‌ست بهشون زل زده اما یک‌دفعه به خودش اومد.

حوله، مسواک و لباساش رو برداشت و به آرومی از اتاق خارج شد.
بعد از دوش کوتاهی، لباساش رو پوشید و مشغول مسواک زدن روبه‌روی آینه شد.

'نگران نباش هز' با یاداوری جمله‌ی دیشب لویی یهو چشماش گرد شد و کف پرید تو گلوش، شروع به سرفه کردن کرد.

"هری؟ خوبی؟" صدای زندایا بود.

هری کف توی دهنش رو تف کرد‌." آره.. آره خوبم."

باورش نمی‌شد، لویی اون رو هز صدا کرده بود و این باعث می‌شد قبلش با سرعت بیشتری بتپه‌.

چند نفس عمیق کشید و بعد از اینکه خودش رو آروم کرد از سرویس بیرون اومد.

به طرف اتاق رفت به آرومی دررو باز کرد و وارد اتاق شد. هنوز خواب بودن.

وسایلش رو سرجاش گذاشت. و قدم تند کرد تا سریع‌تر از اتاق خارج بشه.

"هری؟" با شنیدن صدای یکی از تریپلت ها ایستاد و برگشت. استین بود. استین اونو صدا کرده بود؟ واقعا؟

"ب‌‌‌‌‌‌..بله؟"

"می‌تونم بپرسم ساعت چنده؟" استین درحالی که نیم‌خیز شده بود و چشماش رو می‌مالید با صدای بم شدش از هری پرسید.

هری به معنای حقیقی تعجب کرده بود، انتظار همچین لحن آروم و ملایمی رو از استین نداشت. آب جمع شده توی دهانش رو قورت داد.

"ام..ساعت؟ اها ساعت، ساعت هشته"

استین سری تکون داد و بعد از کنار زدن دستای لویی از جاش بیدار شد.

و هری سریع از اتاق خارج شد. امیدوار بود صدای ضربان قلبش به گوش استین نرسه.

Devoir ( triples tomlinson ) Where stories live. Discover now