مرحله پنجم : ازش بخواه باهات قرار بذاره. (فایتینگ!)

147 29 3
                                    

جونگکوک به همون اندازه که مشتاقانه منتظرش بود از این روز می ترسید.

سه ماه از این عملیات : پارک جیمین (اون تصمیم گرفت از عنوان کوتاه تری استفاده کنه) میگذشت و نسبت به سه ماه پیش به طور قابل توجهی به جیمین نزدیک تر شده بود. حداقل،  امیدوار بود که شده باشه. بعد از تلاش های ناموفق بسیاری برای تعریف و تمجید از پسر قد کوتاه تر، شوخی های بی مزه، قرار ملاقات با کوکی (اون هنوز به خاطر اسمش گریه می کنه) و شب های شام بینشون، بله، اون فکر میکرد که قطعاً به هم نزدیک تر هستن. آنها دوست شدن حتی؟! اما جونگکوک دیگه نمیخواست با هم دوست باشن.

به هر حال، به اندازه کافی برای این کار صبر کرده بود. آماده بود تا از جیمین درخواست قرار بکنه. (بود؟ آره بود!)

جونگکوک نفس عمیقی کشید، انگشتاشو  به هم فشار داد و دور فرمون محکمش کرد، چشماش بسته بود. نفسش رو بیرون داد و خودش رو مجبور کرد از ماشینش پیاده بشه. فعلا ساعت از ده کمی گذشته بود و خوشبختانه تا اون موقع مشتری نداشت. مو مشکی نمیدونست که آیا این خوبه یا نه چون  آزاد بود بدون حواس پرتی از جیمین یه قرار ملاقات بخواد.

اون دو تا بلیط توی دستش گرفت و سعی کرد تمام افکار منفی رو به پشت سرش هل بده.

خوب بود، همه چیز خوب بود، میتونست این کار رو انجام بده. فقط وارد میشه، به جیمین سلام میکنه و ازش می خواد که باهاش بیرون بره. به همین سادگی.

زیر لب زمزمه کرد:
"آره، درسته"

اما به هر حال راهش رو به سمت فروشگاه گرفت.
حالا جایی برای پشیمونی و عقب نشینی نیست، نقشه‌اش عالی بوده! (در بیشتر موارد.) اون میتونست این کار رو انجام بده! فقط باید به خاطر خدا دوباره مثل یه نوجوان رفتار نکنه! اون بزرگسال بود و میتونست بدون لکنت یا ذوب شدن توی گودال زیر پای جیمین یه قرار ملاقات بخواد!

خب سعیش رو میکرد. تلاش کردن خوبه، درسته؟
صدای آشنای ورود شخصی به فروشگاه در فضا طنین انداز  شد و جیمین سرش رو از توی کتابش بلند کرد تا با نگاه استرسی جونگکوک روبرو بشه.

' اوه خدای من، اون عینک زده'

ذهن جونگکوک اون رو در حالت هوشیاری ثبت کرد و جونگکوک مجبور بود لب هاش رو گاز بگیره تا اون چیزی که توی ذهنش هست رو نگه.
چشم های گردش روی دماغه دکمه‌ای جیمین پایین اومدن و مدیر عامل میخواست فریاد بزنه که چقدر جیمین فرشته کوچولوی عجیب و غرییه. با این حال، باید خودش رو کنترل میکرد، نمیخواست جیمین رو قبل از اینکه حتی فرصتی برای بیرون بردن داشته باشه بترسونه.

"اوه، سلام جونگکوکا !"

 جیمین با خوشحالی سلام کرد، بلافاصله کتابش رو بست و از جاش بلند شد. دستاش رو بالای پیشخوان گذاشت و بدنش رو به سمت پسر قد بلندتر خم کرد و با یکی از لبخندهای کشنده‌اش به جونگکوک نگاه کرد.

Operation: Park Jimin (ترجمه )Where stories live. Discover now